گلچین اشعار محمد علی بهمنی

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست محمد علی بهمنی

 

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... محمد علی بهمنی

 

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد...
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد  محمد علی بهمنی

 

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
 آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام... محمد علی بهمنی

 

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم محمد علی بهمنی

 

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم  محمد علی بهمنی

 

قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم  محمد علی بهمنی

 

امسال پاییز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
حتی تراز حافظه گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها بهارا
دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار
گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تابهار محمد علی بهمنی

 

...چگونه می‌شود ای همزبان‌! زبان را کشت‌
سکوت کرد و به لب بغض بی‌امان را کشت‌
چگونه می‌شود آیا گلایه نیز نکرد
که میهمان به سر سفره میزبان را کشت‌
میان گندم و جو فرق آنچنانی نیست‌
کسی به مزرع ما اعتبار نان را کشت‌
هر آنچه میوه در این باغ‌، رایگان شما
ولی عزیز من‌! این فصل‌، باغبان را کشت‌
ببخش‌، با همة درد و داغ‌، می‌دانم‌
نمی‌توان به یکی ابر، آسمان را کشت‌  محمد علی بهمنی

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه نا باور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کمند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جزا نالحق نیست
کمال دارد برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نا مردم زوال پرست محمد علی بهمنی

گلچین اشعار هوشنگ ابتهاج

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند هوشنگ ابتهاج

 

امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است... هوشنگ ابتهاج

 

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت  هوشنگ ابتهاج

 

وه، چه شیرین است.
رنج بردن با فشردن؛
در ره یک آرزو مردانه مردن!
و اندر امید بزرگ خویش
با سرو زندگی‌ بر لب
جان سپردن!
آه؛ اگر باید
زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید
و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید؟ هوشنگ ابتهاج

 

...چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم هوشنگ ابتهاج

 

چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست
درین آشفته اندوه نگاهم
تو را می خواهم ای چشم فسون بار
که می سوزی نهان از دیرگاهم
چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟
زبان بگشا که می لرزد امیدم
نگاه بی قرارم بر لب توست
 که می بخشی به شادی های نویدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغی در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز این سکوت آشناسوز هوشنگ ابتهاج

 

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب هوشنگ ابتهاج

 

سایه ها،زیر درختان، در غروب سبز می‌گریند.
شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر،
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری.
باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد.
سبزه ها در راهگذار ِ شب پریشانند.
آه، اکنون بر کدامین دشت می‌بارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست،
چون دل من در هوای گریه‌ی سیری... هوشنگ ابتهاج

 

عزیزم‌
پاک‌ کن‌ از چهره‌ اشکت‌ را، ز جا برخیز
تو در من‌ زنده‌ای‌، من‌ در تو
ما هرگز نمی‌میریم‌
من‌ و تو با هزارانِ دگر
این‌ راه‌ را دنبال‌ می‌گیریم‌
از آن‌ ماست‌ پیروزی‌
از آن‌ ماست‌ فردا
با همه‌ شادی‌ و بهروزی‌
عزیزم‌
کار دنیا رو به‌ آبادی‌ست‌
و هر لاله‌ که‌ از خون‌ شهیدان‌ می‌دمد امروز
نوید روز آزادی‌ست‌. هوشنگ ابتهاج

 

 هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار ِعاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم هوشنگ ابتهاج

 

بسترم صدف خالی یک تنهاییست
و تو
چون مروارید
گردن آویز کسان دگری!... هوشنگ ابتهاج

 

چه غریب ماندی ای دل !
نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ،
نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم
بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری... هوشنگ ابتهاج

 

گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله‌ی زنجیرها بر دست من!... هوشنگ ابتهاج

 

زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش هوشنگ ابتهاج

گلچین اشعار علی صالحی

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! علی صالحی

 

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها
که اشتباه نمی‌کنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند
بعضی هم به دریا نمی‌رسند.
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد! علی صالحی

 

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل
خوب است
مثل همین باران بی سوال
که هی می بارد ... علی صالحی

 

بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم
غصه هامان گوشه گنجه بی کلید
مشقهامان نوشته
تقویم تمام مدارس در باد
و عید یعنی همیشه همین فردا
نه دوش و نه امروز ... علی صالحی

 

نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن! علی صالحی

 

وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشینیم
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
می‌نشینیم برای خودمان قصه می‌گوئیم
تا کبوترانِ کوهی از دامنه‌ی رویاها به لانه برگردند علی صالحی

 

گوش کن دوستِ من!
او که شمشیرش به اَبر می‌رسد،
در زندگی هرگز هیچ گُل سرخی نبوییده است... علی صالحی

 

در این دنیای دَرَندَشت
هر چیزی به نحوی بالاخره زندگی می‌کند.
باران که بیاید
بید هم دشمنی‌های خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد. علی صالحی

 

سادگی را
من از خوابِ یک پرنده
در سایه‌ی پرنده‌یی دیگر آموختم... علی صالحی

 

دیروز را دانسته آمدیم
امروز ندانسته عاشقیم
و فردا روز را ... ای رِندِ مانده بر دوراهیِ دریا و دایره
خدا را چه دیده‌ای! علی صالحی

 

به هر که گفت
تعبیر زندگی شکل صبور همین شقایق است
شک خواهم کرد

از هر که گفت بیا برای بیداریِ دریا دعا کنیم
پرهیز خواهم کرد،
یا پا به پای زائری که بگوید بلای ستاره دور،
شب از خواب این زاویه به روز خواهد رسید،
همسفر نخواهم شد.

پناه بر تو ای فهم فراموشی!
حالا بیا برای رسیدن به آرامش
نزدیکترین نامهای کسان خویش را بیاد آوریم! علی صالحی

 

سفره‌ی دلِ مرا در باد، کسی گشوده نخواهد یافت.
من خوابِ یک ستاره‌ی صبور
زیر بالش ابرهای راحله دیده‌ام،
یا باد می‌آید و آسمان را خواهد رُفت،
یا شاید کرامتی شد و باران آمد... علی صالحی

 

تنها محض خاطر تو، به تو می‌گویم
خواهانِ خاکستر این سمندری اگر
در بادهای رو به شمال و بر بام گریه تماشایم کن!
من با هزار چشم تشنه از بی‌تابیِ تماشا،
بدهکارِ شبِ آسمانی پر ستاره‌ام... علی صالحی

 

برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی ست
چقدر ... علی صالحی

گلچین اشعاربرتولت برشت

می گویند:زمانی که داری، بخور، بنوش و شادباش.
اما چگونه می توانم بخورم و بیاشامم
هنگامی که می دانم
آن چه را که خوردنی است
از دست گرسنه ای ربوده ام
و تشنه ای به لیوان آب من محتاج است برتولت برشت

 

پسرم می پرسد :
چرا باید ریاضی بخوانم ؟
دلم می خواهد بگویم لازم نیست
بی خواندن هم خواهی دانست دو تکه نان
بیش از یک تکه است.... برتولت برشت

 

آقای نخست وزیر مشروب نمی خورد
آقای نخست وزیر دود نمی کشد
آقای نخست وزیر در خانه ای حقیر اقامت دارد
ولی بیچارگان حتی خانه ی حقیری هم ندارند .

کاش گفته می شد :
آقای نخست وزیر مست است
آقای نخست وزیر دودی است
اما حتی یک فقیر میان مردم نیست. برتولت برشت

 

تو میگویی: مدت دراز امیدوار بودم.دیگر نمی توانم
امیدوار باشم

به چه دل بسته ای؟
به اینکه جنگ،آسان است؟
این سخن مقبول نیست
روزگار ما از آنچه می انگاشتی بدتر است
روزگار ما چنین است:
اگر ما کاری را مردانه انجام ندهیم معدومیم.
اگر نتوانیم کاری کنیم که هیچ کس از ما انتظار ندارد
از دست رفته ایم
دشمنان منتظرند 
تا خسته شویم
هنگامی که نبرد در شدیدترین مرحله است
و جنگجویان در خسته ترین حال
جنگجویانی که خسته ترند
شکست خوردگان صحنه ی نبردند برتولت برشت

 

در کتابهای کهن آمده است که فرزانه کیست
آنکه خود را از کشمکشهای جهان دور نگاه می دارد
عمر کوتاه را بدون بیم به سر می آورد
از زور بهره نمی جوید
بدی را با نیکی پاسخ می دهد
و آرزوهایش را فراموش می کند
اما اینهمه را من نمی توانم
به راستی که در روزگاری تیره زندگی می کنم... برتولت برشت

 

زور، می گوید: آنچه هست این گونه خواهد ماند
هر صدائی جز صدای حاکمان خاموش!...
لیک بسیاری به خیل بردگان، نومید، می گویند:
آنچه می خواهیم ما هرگز نمی آید...
هان و هان تا زندگی باقی است واژۀ هرگز نباید گفت
آنچه محکم بود دیگر نیست
آنچه هست اکنون، این چنین دیگر نخواهد ماند.
حاکمان آنگه که حرف خویش بس کردند
حرف ِ محکومان شود آغاز.
پس، که را یارای آن باشد که «هرگز» بر زبان آرد؟
دیرپائی ستمکاران، متکی بر کیست؟
بی گمان بر ما.
محو استیلای جباران، متکی بر کیست؟
همچنان برما.
ای فرو افتاده، برپا خیز!
ای سپر انداخته، بستیز!
کیست بتواند ببندد راه بر آن کس که از وضع خود آگاه است؟
پس، تودۀ مغلوب امروزین، فاتح فردا ست
وان زمان، «هرگز»، بی گمان «امروز» خواهد شد. برتولت برشت

 

ای دوست ، از پرسیدن شرم مکن!
مگذار که با زور ، مجبور به پذیرفتن شوی.
خود به دنبال اش بگرد!
آن چه را که خود نیاموخته یی، انگار کن که نمی‌دانی...  برتولت برشت

 

با مردم، مهربانم
به سنت ایشان، کلاهی اطو شده بر سر می‌گذارم
می‌گویم:آنها جانوران بسیار گندی هستند
و می‌گویم:مهم نیست. من خود نیز چنینم... برتولت برشت

 

تنگ غروب،مردان را گرد خود می‌آورم
ما یکدیگر را "نجیب‌زاده" می‌نامیم
آنها پاهایشان را روی میز من دراز می‌کنند
و می‌گویند:"وضع ما بهتر خواهد شد."و من
نمی‌پرسم:کی؟ برتولت برشت

 

صورت حسابت را خودت جمع بزن
این تویی که باید بپردازی اش
روی هر رقمی انگشت بگذار
و بپرس: این برای چیست؟  برتولت برشت

 

به همه آن چیزها که حس می کنی
به همه آن چیزها که احساسشان می کنی کمترین اهمیتی نده
گفته است بدون تو نمی تواند زندگی کند تو اما بیاندیش که در دیدار دوباره
تو را به جا خواهد آورد؟!...
لطفی در حقم کن و خیلی زیاد دوستم نداشته باش
از آخرین باری که دوستم داشتند به بعد حتی کمترین محبتی ندیدم برتولت برشت

 

برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شده ای؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری؟ بازوان مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است؟ خوش می گذرد؟
برایم بنویس، آن ها چه می کنند؟ دلیریت پا برجاست؟
برایم بنویس، چه کار میکنی؟ کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر می کنی؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم!
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی، نمی توانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی، چیزی ندارم که بخوری.
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام. برتولت برشت

 

در حالی که ما نیز آگاهیم
حتی نفرت از فرودستان هم
چهره را زشت میکند
حتی خشم از ستم نیز
صدا را خشن می سازد
نتوانستیم خود،انسان باشیم... برتولت برشت

 

من در روزگاری تیره زندگی میکنم
در روزگاری که سخن گفتن ساده،نشان بیخردی است
و پیشانی بی چین،نشان بی تفاوتی
آری،آنکه می خندد خبر فاجعه را دریافت نکرده است... برتولت برشت

گلچین اشعار رودکی

گر بر سر نفس خود امیری، مردی

بر کور و کر، ار نکته نگیری، مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری، مردی رودکی

 

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود

حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان

خاطر به زار غم پراگنده شود رودکی

 

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی رودکی

 

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل

بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم

این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل رودکی

 

در منزل غم فگنده مفرش ماییم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم

عالم چو ستم کند ستمکش ماییم

دست خوش روزگار ناخوش ماییم رودکی

 

ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو! رودکی

 

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی! رودکی

 

چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه

با نیک و بد دایره درباخت کجه

هنگامهٔ شب گذشت و شد قصه تمام

طالع به کفم یکی نینداخت کجه رودکی

 

در رهگذر باد چراغی که تراست

ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست! رودکی

 

با آن که دلم از غم هجرت خونست

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب

هجرانش چنینست، وصالش چونست؟ رودکی

 

جایی که گذرگاه دل محزونست

آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند

مجنون داند که حال مجنون چونست؟ رودکی

 

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد

هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

روزی که ترا نبینم آن روز مباد رودکی

 

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند رودکی

 

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سراپای جهان با دل تنگ

شد دست ز کار و رفت پا از رفتار

این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ رودکی

گلچین اشعار محمدرضا عبدالملکیان

جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟...  محمدرضا عبدالملکیان

 

دوباره این سوال را از هم می پرسیم
مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
که این همه قلاب می اندازیم
در آب؟! محمدرضا عبدالملکیان

 

حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد محمدرضا عبدالملکیان

 

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
 آغاز کن مرا محمدرضا عبدالملکیان

 

با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود محمدرضا عبدالملکیان

 

دل روشنی دارم ای عشق!
صدایم کن از هرچه می توانی....
صدا کن مرا از صدف های باران،
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن،
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو!
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد؟
مرا می شناسی تو ای عشق؟؟؟
من از آشنایان احساس آبم!
همسایه ام مهربانیست!  ...
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت!!!
من نمی گویم!!
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند!!!
من نمی گویم!!
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند:
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست!!!  محمدرضا عبدالملکیان

 

چقدر آئینه تاریک است!
چقدر گم شده بودم،
چقدر بی حاصل!
چقدر باور باران مرا نباریده است!
چقدر دور شدم از اشاره ی خورشید،
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است!!
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر؟؟
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟؟
چراغ در کف من بود!
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید؟؟
چگونه هیچ نگفتم؟؟
چگونه تن دادم؟؟؟
چقدر شیوه ی خواهش مچاله ام کرده است!!!!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت!!
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست!!
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد!!
چقدر بیگانه است!!
همیشه عاطفه می ترسید،
چفدر سفره ی تزویر رنگ در رنگ است!! ... محمدرضا عبدالملکیان

 

اهل آبادی همشیه مثل درختند،
به غیر سبز نمی گویند،
مدام می بخشند!
و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست، چگونه باید کاشت!!... محمدرضا عبدالملکیان

 

مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
آشناتر شد
سایبان از بید مجنون٬
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران٬یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار از رازی بهاری شد... محمدرضا عبدالملکیان

 

ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم!!
اگر روی لبخند یک بوته آتش کشیدم!!
اگر سنگ را دیدم اما،
در آئین احساس و آواز گنجشک نفس های سبزینه را حس نکردم!!
اگرماشه را دیدم اما هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد!! ...چرا روشنی را ندیدم؟؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند؟؟... محمدرضا عبدالملکیان

گلچین اشعار سعدی

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست 
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند 
گو رخت منه که بار می‌باید بست سعدی

 

گل که هنوز نو به دست آمده بود 
نشکفته تمام باد قهرش بربود
بیچاره بسی امید در خاطر داشت 
امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ سعدی

 

چون ما و شما مقارب یکدگریم 
به زان نبود که پرده‌ی هم ندریم
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز 
عیب تو نگویم که یک از یک بتریم سعدی

 

آیین برادری و شرط یاری 
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم 
از غایت دوستیم دشمن داری سعدی

 

روزی گفتی شبی کنم دلشادت 
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت 
وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟ سعدی

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد 
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست سعدی

 

نادان همه جا با همه کس آمیزد 
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش 
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد سعدی

 

مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند
قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند
فردای قیامت به گناه ایشان را 
شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند سعدی

 

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد 
در وهم نیاید که چرا می‌بخشد
بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد 
ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد سعدی 

 

حاکم ظالم به سنان قلم 
دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند
گله ما را گله از گرگ نیست 
این همه بیداد شبان می‌کند
آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق 
فهم ندارد که زیان می‌کند
چون نکند رخنه به دیوار باغ 
دزد، که ناطور همان می‌کند  سعدی

 

گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست 
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود سعدی

 

با گل به مثل چو خار می‌باید بود
 با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود 
در پرده روزگار می‌باید بود سعدی

 

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش
گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش
نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش 
از دولت بختش همه نیک آید پیش سعدی

 

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ 
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست سعدی

 

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست 
دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد سعدی

 

سخن گفته دگر باز نیاید به دهن 
اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن 
که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد سعدی

 

چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور 
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار
هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم 
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار سعدی

 

مگسی گفت عنکبوتی را 
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک  سعدی

 

چو می‌دانستی افتادن به ناچار 
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی 
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟ سعدی

 

ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی 
هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی 
آنست که قدر پدر پیر بدانی سعدی

 

گدایان بینی اندر روز محشر 
به تخت ملک بر چون پادشاهان
چنان نورانی از فر عبادت 
که گویی آفتابانند و ماهان
تو خود چون از خجالت سر برآری 
که بر دوشت بود بار گناهان
اگر دانی که بد کردی و بد رفت
بیا پیش از عقوبت عذرخواهان سعدی

گلچینی از مطالب آموزنده کریشنامورتی

چنانچه شما حسود باشید، معلوم است که این احساس شما عشق نیست.
اگر شما در ترس و نگرانی به سر ببرید، روشن است که در حالت عشق نیستید. وفتی کسی را زیر سلطه و نفوذ خود در می آورید، این دیگر عشق نیست.
وقتی از عشق صحبت می کنید و به اداره می روید و دیگران را اذیت می کنید، این هم عشق نیست.
پس وقتی دانستید که چه چیز عشق نیست و این ها را کنار گذاشتید، البته نه به صورت ظاهری و بلکه به صورت واقعی و در زندگی شما اثری از ترس و نفرت مشهود نبود، مشخص است که این دیگر عشق است. کریشنامورتی

 

 

تنها یک ذهن بی گناه می داند که عشق چیست، این، تنها ذهن بی گناه است که می تواند در دنیایی که پاک نیست، زندگی کند. کریشنامورتی

 

یکی از دشواریهای بزرگ ما، ندیدن خودمان به گونه ای درست و روشن است. کریشنامورتی

 

اگر آموختن درباره ی خود، بر پایه ی گفته های دیگران باشد، ما درباره ی آنها چیز آموخته ایم و نه درباره ی خویش. کریشنامورتی

 

با حقیقت روبرو شوید، به آن نگاه کنید، از آن نگریزید؛ زیرا زمانی که فرار می کنید، زمان آغاز ترس است. کریشنامورتی

 

ترس ناشی از به خطر افتادن تعلقات و اندوخته ها است و ما نظریات و باور های خود را نیز شکلی از اندوخته های خود می دانیم به هیمن جهت است که وقتی نظریات و باورهایمان مورد ضربه قرار می گیرندو نفی می شوند همانقدر دچار هراس می شویم که دارایی های مادیمان به خطر افتاده اند. کریشنامورتی

 

مادام که حیوان، ناز و نوازش می شود، واکنش های زیبایی دارد، ولی به محض اینکه با او مخالفت می شود، همه ی خشونت طبیعتش پدیدار می گردد. کریشنامورتی

 

هریک از ما در همه ی روابطمان، تصویری را در مورد دیگری در ذهن می سازیم ،همانگونه که طرف مقابل نیز تصویری از ما در ذهن دارد. در نتیجه، "دو تصویر" با یکدیگر در ارتباطند، نه دو موجود بشری. کریشنامورتی

 

اگر انسان مایل باشد چیزی را به طور روشن، واضح و دقیق ببیند، می بایست ذهنش بسیار آرام و بدون تمامی تعصبات، فریب، گفتگوها، تجسم ها و تصاویر باشد. برای دیدن، تمامی این پرده ها باید کنار روند، زیرا تنها در سکوت محض است که شما قادر به مشاهده شروع فکر خواهید بود نه زمانی که در حال جستجو، پرسش یا در انتظار گرفتن پاسخ هستید. کریشنامورتی

 

اگر شما نزدیک یک رودخانه زندگی می کنید، پس از گذشت چند روز، دیگر صدای آب را نمی شنوید و یا اگر تصویری در درون اتاق خود داشته باشد که هر روز آنرا ببینید، پس از گذشت یک هفته دیگر آنرا نمی بینید. این امر در مورد کوهستانها، دره ها، درختان و همچنین اقوام، شوهر و زنتان نیز صادق است.  کریشنامورتی

 

ما در دوران کودکی برای « بدست آوردن» و « نائل شدن» تربیت شده ایم – سلولهای مغز هم طالب و آفریننده این الگوی « بدست آوردن» به منظور کسب امنیت فیزیکی هستند- اما امنیت روانی در حیطه ی « بدست آوردن» یا « داشتن» نیست. کریشنامورتی

 

اگر شما خود را با دیگران نسنجید، آنچه که هستید، همان خواهید بود. کریشنامورتی

یه آدمهایى هستند

یه آدمهایى هستند
انگار متفاوتند با همه
همین که مى آیند
ته دلت را قرص مى کنند
آرامش جانت مى شوند
مواظب این آدمها باش
ساده مى آیند و سخت مى روند
ولى وقت رفتن هیچ وقت برنمى گردند...

عشق یعنی در تو من معنا شوم

عشق یعنی در تو من معنا شوم
عشق یعنی با تو من دریا شوم
عشق یعنی قطره ای بر گل نشست
عشق یعنی مهر تو بر دل نشست
عشق یعنی سیب سرخ انتظار
عشق یعنی بی تو ، من امری محال
عشق یعنی یک سبد بوی بهار
عشق یعنی بیقرار بیقرار

ڪـــــــاش حتـــــــــــی، یڪ بار

ڪـــــــاش
حتـــــــــــی، یڪ بار
لـــابه لای غــــــم دلتنــــــــگی من
تو گذر می ڪردی
ومــــــــــرا مے دیدی
ڪ چو رگبار بهــــــــــار
در پی ات می بارم

گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود


 گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود 
   گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد 
   گاهی با یک کلمه ، یک انسان نابود می شود
   گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند 
   مراقب بعضی یک ها باشیم  
  در حالی که ناچیزند ، همه چیزند . . .

با ﮐــــﺴــــــﯽ ﺑـاﺷــــ


با ﮐــــﺴــــــﯽ ﺑـاﺷــــ

ﮐــه ﺩﻟــﻴﻠـــــــﺶ ﺑـــرﺍﯼ ﺩﻳــدنــت

دلتــــﻨـــﮕـــﯽ ﺑــاشــــــﺪ

ﻧــﻪ ﺳــر ﺭﻓــتــن حـﻮﺻــﻠـــﻪ ﺍش ...

رفت تنهایی، آمد جای آن یک عشق آسمانی

رفت تنهایی، آمد جای آن یک عشق آسمانی


شکست شیشه غمها،شد روزگارم مثل آن روزها،

روزهایی که با تو بودم و تو در کنارم،

مگر اینکه این روزها تنها از درد دلتنگی بنالم!

ناله های من نیز همراه با نفسهای دلتنگیست

این حال و هوایی که در من میبینی همیشگیست،

همین یک ذره غباری هم که بر روی دلم نشسته از

 خستگی لحظه های دوریست

نه در رویاهایم تو را سوار بر اسب سفید میبینم نه

 مثل پرنده در آسمانها ،من تو را بی رویا ،همینجا

در کنار خودم میبینم،که نشسته ای بر روی پاهایم،

 خیلی خوب فهمیده ای که چقدر دوستت دارم

من تو را دارم ،فقط تو را

تا به حال دیده بودی دیوانه ای همچو من را؟

چند لحظه به وسعت تمام لحظه ها، نگاهت میکنم

و همین میشود که من تو را حس میکنم

یک احساس بی پایان که تو را در بر گرفته و

 درونم را از عطر حضور عاشقانه ات پر کرده

تویی قبله راز و نیازهایم ، دستانت را به من سپرده ای

 و گرم شده دستهایم...

تو اینجا هستی و من همانجا ، احساس میکنی

 تپشهای قلب من را؟یک عمر ، یک دنیا

احساس را بر روی دوشم میکشانم تا برسم به

 جایی که هنوز هم خستگی در تنم نباشد ، آنقدر عاشق باشم

 که هنوز همه وجودم گرم باشد ، تو در قلبم باشی

 و من دیوانه ات باشم.

تا همینجا همین خط،بگذار آخر خطمان را نشانت دهم

آخر خط ما یک نقطه چین است.

میخواهم همه بدانند که عشقمان ابدی است...

دلم را برایت

♡دلم را برایت ♡
♡پیش ڪش آوردم♡
♡خواهی دوستش بدار♡
♡خواهی بشڪن♡
♡فقط حواست باشد♡
♡این دل خانه توست♡
♡منتظرم باش♡

گاهی یڪی میشه ٺمام زندگیٺ

گاهی
یڪی میشه ٺمام زندگیٺ
ٺمام هسٺیٺ
ٺمام جونٺ
میدونی ڪه
شاید هیچوقٺ بهش نرسی

ولی همینڪه
فڪرٺ بهش
آرومٺ میڪنه
بهتریڹ حس دنیاس

مثل بودڹ ٺـــــو
برای من