یادم نمی آید ولی انگار "بهمن"بود

یادم نمی آید ولی انگار "بهمن"بود
دستت به روی شانه های خسته من بود

چیزی نمیگفتی ولی از دور میدیدم
حسی درون سینه ات در حال مردن بود

پیوند ما دیگر خیالی بود ناممکن
قلب من از شیشه دلت ازجنس آهن بود


بی اعتنا از من گذشتی و نفهمیدی
قلبی درون سینه درحال شکستن بود

من دست خالی گرچه باتقدیر جنگیدم
حتی زمین و آسمان با عشق دشمن بود

دیگر وجود خسته ام محکوم نابودیست
این آخرین فرصت برای از تو گفتن بود

زهرا اسماعیلی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.