میان کوچه می پیچد صداے پای دلتنگے
به جانم مے زند آتش غم شبهاے دلتنگے
چنان وامانده ام در خود که از من مےگریزد غم
منم تصویر تنهایے منم معناے دلتنگے
چه میپرسے زحال من ؟ که من تفسیر اندوهم
سرم مأواے سوداها دلم بیابانیست زدلتنگے
در آن ساعت که چشمانت به خوابے خوش فرو رفت
میان کوچه هاے شب شدم همپای دلتنگے
شبے تا صبح با یادت نهانے اشک باریدم
صفایے کرده ام در آن شب زیباے دلتنگے ....
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که
عکس آنها را به دیوار می کوبیم یا روی طاقچه می گذاریم
یک وفاداری کاذب...خود ما به عکس هایی که به
دیوارهای اتاقمان می کوبیم نگاه نمی کنیم ،
یا خیلی به ندرت و تصادفا" نگاه میکنیم .
ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آن ها عادت می کنیم.
عکس ، فقط برای مهمان است...
این را یادتان باشد که ذره یی در قلب ،
بهتر از کوهی بر دیوار است...
اشتباه ما اینجاست
یکى رو
اونقدر امتحان مى کنیم
تا اینکه بهش بى اعتماد میشیم...
آل پاچینو
دلم یک کلبه می خواهد
درون جنگل پاییز
به دور از رنگ آدم ها
من و آواز توکاها
من ویک رود
من و یک کلبه ی پر دود
من و چای وکتاب حافظ و خیام
ماهی همیشه تشنهام
در زلال لطف ِ بیکران تو
میبرد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو …
فریدون مشیری
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا میخواند.
سهراب سپهری