نه مرا خواب به چشم و


نه مرا خواب به چشم و
نه مرا دل در دست

چشم و دل ، هر دو
به رخسار ِ تو آشفته و مست !

*بیدل دهلوی*

جز پیش ما مخوانید افسانه ی فنا را / بیدل دهلوی

جز پیش ما مخوانید افسانه ی فنا را

هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را

از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید

حیف‌است پست‌گیرید معراج پشت پا را

چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان

باورنمی‌توان داشت سگ نان دهد گدا را

روزی‌دو زین بضاعت‌مردن کفیل‌هستی‌ست

برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را

در چشم‌کس‌ نمانده‌ست‌گنجایش مروت

زین خانه‌ها چه مقدار تنگی‌گرفت جا را

از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم

آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را

جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست

صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را

تا زنده‌ایم باید در فکر خویش مردن

گردون بی‌مروت برماگماشت ما را

آهم‌ز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت

پستی‌ست‌گر خجالت شبنم‌کند هوا را

بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست

رنگین نمی‌توان‌کرد زین بیشتر حنا را

دست در آستینم بی‌دامن غنا نیست

صبح است با اجابت نامحرم دعا را

از هرکه خواهی امداد اول تلافی‌اش‌کن

دستی گر نداری زحمت مده عصا را

خاک زمین آداب‌گر پی سپر توان‌کرد

ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را

هنگام شیب بیدل‌کفر است شعله‌خویی

محراب‌کبر نتوان‌کردن قد دوتا را

بیدل دهلوی

ز بسکه منتظران چشم در ره یارند / بیدل دهلوی

ز بسکه منتظران چشم در ره یارند

چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا

به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد

هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان

همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا

اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد

جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر

طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان

که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند

چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس

خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف

به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل

جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

بیدل دهلوی