زندگی کردن به عاشق ها نمی آید

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

 

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

 

دست هایت را خودت "ها"کن اگر یخ کرده اند

از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق

 

هضم دلتنگی برای موج‌ها آسان نیست

آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

 

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچکس سمت دل زیبا نمی آید رفیق

.

سجاد صفری اعظم

دل من تنگ تو شد

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟
انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست
سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی
من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم
بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی
غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی
حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟
حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟
نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
"احسان نصری"

می خواهم و می خواستمت تا

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود

می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود

 

عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار

روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود

 

آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت

غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

 

دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر

تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

 

بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست

حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود

 

لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم

رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود !

 

 

 

"فریدون مشیری"

در خیالات خودم در زیر بارانی

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست

 

می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست

 

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست

 

شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند

یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

 

چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی

دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟

 

وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو

پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

 

میروی و خانه لبریز از نبودت میشود

باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست

#

رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است

باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

 

بیتا امیری

باید در امتداد باد گیسو رها کنی

باید در امتداد باد گیسو رها کنی

مضمون شعر تازه ای از نو بنا کنی

 

دستی به چین دامن و دستی به روسری 

اینگونه باد را به خودت مبتلا کنی

 

این واژه های لال غزل پس نمی دهند

با شورشی دوباره مگر کودتا کنی

 

جان را به یک کرشمه ی تو نقد میکنم

گیرم در این معامله با ما ربا کنی

 

سمفونی سکوت مرا نت به نت بخوان

تا بغض های کال غزل را صدا کنی

 

خورشید بی نشان،  طلوعی دوباره کن

شاید مرا ز شب گریه هایم جدا کنی..

 

 

خلیل فاطمی

قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم

قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
فکر این را که تو باشی و نباشی نکنم

فکر این را که تو هر روز بیایی سر ظهر
روی گلدان دلم آب بپاشی نکنم!

حوض این خاطره را گرچه پر از گِل شده است
قول دادم به خودم بعد تو کاشی نکنم!

من پر از زخم جگرسوزم و باید بروم
که تو را اینهمه درگیر حواشی نکنم

?

امشب افسوس نشد بر سر قولم باشم
نشد از فاصله ها غصه تراشی نکنم

گر تفنگی برسانند به من، نامردم
تا سحر مغز خودم را متلاشی نکنم!

 

زهرا شعبانی

سخت است که معتاد نگاهی شده باشی

سخت است که معتاد نگاهی شده باشی
دیوانه ی چشمــان سیاهی شده باشــی

اینکــه پســر رعیت ده باشی و آنوقت-
دلداده ی تک دختر شاهـی شده باشـی

در پیچ و خم عشق به سختی به در آیی -
از چاله،، ولی راهی چاهی شده باشی

از دور تو را محکم و چون کوه ببینند
در خویش شبیه پر کاهی شده باشی

مانند دلیری که به دستش سپری نیست
بازیچه ی دستان سپاهی شده باشی

یـک عُمر بجنگی و در آخــر نتوانـی -
تا نااامزد آن که بخاهی شده باشی

سخت است که ماه تو سراغ تو نیایـد
آنگاه که در حوضچه ماهی شده باشی

کنعان محمدی

وقتی تورا از این دل

وقتی تورا از این دل تنگم خدا گرفت

با من تمام عالم و آدم عزا گرفت

 

شب های بی تو ماندن و تکرار این سؤال  :

این دلخوشی ِساده ی ما را چرا گرفت؟

 

درچشم های تیره ی تو درد خانه کرد

در چشمهای روشن من غصّه پا گرفت

 

هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر

هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت

 

بعد از تو کار هر شب من جز دعا نبود

هی التماس و گریه و هی نذر....تا گرفت

 

حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خسته ای

اصلا! خدا دوباره تو را داد ؟یا...گرفت؟

 

 

بیتا امیری

از اوج افتادم افتادم

از اوج افتادم افتادم و این اقبال من بود
باری که از دوشم گرفتی بال من بود



راحت پی این رفت و آسان سهم آن شد
چشمی که می گفتی فقط دنبال من بود



حالا که برای دیگران چتری بزرگ است
دستی که دور شانه هایم شال من بود



ای دیگران دلخوش به این دولت نباشید
تختی که بر انید اول مال من بود



عید و عزای من به دست دیگران است
رفتی و این هم عیدی امسال من بود

 

"علیرضا بدیع"

گاهی چه بی گناه ، دلت پیر میشود

گاهی چه بی گناه ، دلت پیر میشود
اینجا همان دمی است که زود دیر میشود

گاهی به رغم تشنگی عشق ، عاقبت
با حسرتی فقط ، عطشت سیر میشود

گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود
بی رحم چون کمان کمانگیر میشود

گاهی همان گلی که به دل پروراندیش
خارش به سینه ات چه نفس گیر میشود

گاهی که آرزوست بغل سازیش به مهر
تنها سراب اوست که تصویر میشود

گاهی نیایشت که فقط بهر وصل بود
چون نیست قسمتت ، به دلت تیر میشود

گاهی صدای بارش باران که دلربا ست
با چتر تک سواره چه دلگیر میشود

گاهی که ضرب و جمع به راهی نمی رسد
من کم شوم ز یار ، چه تفسیر میشود

گاهی مسیر عشق ، ز پیکار عقل و دل
از تیزی و خطر ، چو شمشیر میشود

گاهی که منطقت ندهد پاسخت به دل
باید نشست و دید ، چه تقدیر میشود . . .

 

محمد علی نجفی زاده

جـدال عـقـل و دل هـمـواره در مـن

جـدال عـقـل و دل هـمـواره در مـن مـاجــرا دارد
شـبـیـه سـرزمـیـنــی کـه دو تـا فـرمـانــروا دارد

شـبیـه سـرزمـیـنـی که یـکـی در آن بـه پـا خـیـزد
یـکـی در مـن شـبــیـــه تــو خـیـــال کـودتــا دارد

منِ دل مـرده و عـشـق تـو شایـد منطـقـی باشـد
گـل نـیـلـوفـــر اغـلــب در دل مــرداب جــا دارد

تو دلگرمی ولی همپـا و همدستی نخواهد داشت
کسـی که قصـد مانـدن با من بی دسـت و پـا دارد

خودم را صرف فعل خواستن کردم ولی عمری ست
تــوانــسـتــن بــرایــم مــعـنــی نــا آشــنـــا دارد

زیـاد است انـتـظـار مـعـجـزه از مـن کـه فـرتـوتـم
پیمبـر نیسـت هر پیـری که در دستش عـصـا دارد...


"جــواد مـنـفــرد"

تمامِ خانه، پیچِ کوچه ها

تمامِ خانه، پیچِ کوچه ها، طولِ خیابان را    ...

به یادت کوه ها و دشت ها را و بیابان را    ...

 

برایِ دیدنِ چشمت، دلم تنگ است و دنیا تنگ

شبیهِ برّه ای کوچک که گُم کرده ست چوپان را

 

خدا با دیدنِ چشمانِ اشک آلودِ من امروز    -

برایِ حسِ همدردی فرستاده ست باران را

 

نه آغوشی، نه حتی پاسخِ گرمِ سلامم...، آه

چگونه حس نباید کرد سرمایِ زمستان را؟!*

 

تو وقتی می رسی که فرصتِ لب باز کردن نیست

و در خود می کُشم من آرزوهایِ فراوان را

 

نگاهم می کنی؛ چون کوه، سَرسختم ولی چشمم-

گواهی می دهد آرامشِ ماقبلِ توفان را!

 

میانِ خانه عطرِآشنایی دور پیچیده

و باد آورده از آغوشِ سبزت بویِ ریحان را

 

و من که عاشقِ سرسبزی و کوه و دَر و دشتم-

ندیدم بی تو مدت هاست گل ها را، گیاهان را

 

من از آدابِ مهمانداری ات چیزی نمی دانم

ولی در شهرِ من رسم است، می بوسند مهمان را

 

میانِ بازوانت خلوتِ امنی فراهم کن

برایم فاش کن آن عشقِ پنهان در گریبان را

 

تو بینِ خواب هایم با پرستو کوچ خواهی کرد

و من از صبح تا شب، یکّه و تنها کلاغان را...!!

.

 

فاطمه سلیمان پور

به خیر اوست ولی شر

به خیر اوست ولی شر حساب خواهد شد

گل است و وقت نوازش خراب خواهد شد 

 

چقدر شرم در او وقت خنده شیرین است

که قند توی دل آدم آب خواهد شد

 

دمی که وا شود اخمش ز هم دو ابرویش

چو شاه بیت غزل های ناب خواهد شد

 

رخ اش همین که بیافتد درون فنجانم

در آن هر آنچه که باشد شراب خواهد شد

 

هوا اگرچه پر از ابرهای تیره شده

همین که سر برسد آفتاب خواهد شد

 

برای من به بزرگی رسیده از این رو

به اسم کوچک از این پس خطاب خواهد شد

 

 

جواد منفرد

کاش می شد که عمر این شب ها

کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه

به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!


بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد

بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه


که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت

بسپارد به دست های کسی ? که ندارد از عاشقی اکراه


شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی

لب ساحل...کرانه های خلیج...کوچه پس کوچه های کرمانشاه


چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام

آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه


تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!

بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه


شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!

نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه


دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم

چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه


باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری

که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!





" رویا باقری"

دلبری کردنت ای یار دل آزار کم است

دلبری کردنت ای یار دل آزار کم است 

دوستت دارم و این جمله چه بسیار کم است !

 

نعره از عمق دل و جان بزند آهویی

که شود یک شبه در دام گرفتار کم است

 

کشته ی عشق زیاد است ولی اینگونه

جان به جان دادن ما پیش تو یکبار کم است

 

تیغ بر دست ودل ما زدنت نیست ، غمی

که در این دوره زمانه گل بی خار کم است .

 

از دل چاه مکش یوسف ما را بیرون

گرگ در شهر زیاد است و خریدار کم است

 

فکر کن پنجره ای رو به هوایی تازه

دردل تیره وبی رونق انبار کم است

 

زندگی رنگ غبار است و فراموشی ، گر

قاب عکس من و تو سینه ی دیوار کم است

 

 

سید مهدی نژاد هاشمی

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم    !

 

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

 برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

 

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

 برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

 

مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن

 چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

 

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

 ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

 

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

 اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم   !!

 

غلامرضا طریقی

ترمه پوش نازک اندامی که هر شب مست بود

ترمه پوش نازک اندامی که هر شب مست بود

آبی چشمان او با آسمان همدست بود

 

میخرامید از میان کوچه ها بی واهمه  

نسخه ویرانیم بر دامنش پیوست بود

 

او رها چون بادهای هرزه میرقصیـــــد و دل

در خم گیسوی نستعلیقی اش پابست بود

 

شور شیدایی تمام شهر را پر کرده بود

رهگذارش دیده تا میدید پا و دست بود

 

گرچه دل دادم ولی دیوانه تر میخواستم

او که تلفیقی ز هرچه خوب و زیبا هست،بود

 

یک شبی رفت و مرا با خاطراتم جا گذاشت

لیک میدانم که عشقش "ارتفاعی پست "بود

 

 

خلیل فاطمی

آن روزها نام مرا حتا نمی دانست

آن روزها نام مرا حتا نمی دانست

من عاشقش بودم ولی گویا نمی دانست

 

من مشت خود را باز کردم خط به خط خواندم

انگار او چیزی از این خط ها نمی دانست

 

با خود کلنجار عجیبی داشتم آیا

از عشق می دانست چیزی یا نمی دانست؟

 

هی خواب می دیدم که در گرداب گیسویم

اما کسی تعبیر رؤیا را نمی دانست

 

رمال هم از آینه چیزی نمی فهمید

از سرنوشتم نقطه ای حتا نمی دانست

 

من تاجر ابریشم موهای او بودم

سرگشته اش بودم ولی دیبا نمی دانست

 

یک شب برایش تا سحر “گلپونه ها” خواندم

تنها به لبخندی مرا دیوانه می دانست

 

فردای آن شب رفت فهمیدم که معنای

 “من مانده ام تنهای تنها” را نمی دانست .

.

 

بهروز آورزمان

هر چند چشمت با نگاهم مهربان نیست

هر چند چشمت با نگاهم مهربان نیست

چشمم به دنبال ِ نگاه ِ این و آن نیست

چندیست حالم را نمی پُرسی و دانم

لطفت به من حتّی به قدر ِ دیگران نیست

در سر اگر باشد هوای دختر ِ خان

هرگز رعیّت زاده را ترسی ز خان نیست

با من غریبی می کنی و سر گِرانی

در پیش ِ نا اهلان ولی نازت گِران نیست

فکر ِ سرت را خواندم از نوع ِ نگاهت

لطفا مودّب باش ، این طرز ِ بیان نیست

دل پیش ِ شاعر حُرمتی دارد وگرنه

شاعر برای دل ربودن ناتوان نیست !

هرگز ” خداحافظ “ نگو وقت ِ جدایی

چشمم حریف ِ گریه های بی امان نیست

حال ِ دلم ، حال ِ پلنگی مست و وحشیست

افسوس ماهی بر زمین و آسمان نیست !

مازیار نظری

به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟

به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟

سربه تایید تکان دادی و گفتی آری    !

 

(عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود

او که از جان خودت دوست ترش می داری    )

 

ای که نزدیک تری از من دلتنگ به من

بین ما نیست به جز فاصله ای اجباری


من عروس توام ای از من و آغوشم دور

خطبه را گریه ی من می کند امشب جاری


زندگی چیست به جز خاطره ای افسرده

زندگی چیست به جز رنج و غمی تکراری


گله ای نیست به تنهایی خود دل بستم

به -غزل گریه- ی هر روز..به شب بیداری


روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست

مثل تنهایی من قد بلندی داری ...

 

 

سیده تکتم حسینی