در دل من چیزی است

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است که مرا می‌خواند.


سهراب سپهری

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست


به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد

شبی که پیش منی، وقت خواب دیدن نیست


من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم

میان ما دو نفر گفتن و شنیدن نیست


نگاه کن به غزالان اهلی چشمم

دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست


بگیر از لب داغم دو بیت بوسه ناب

همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست


برای من قفس از بازوان خویش بساز

که از چنین قفسی میل پر کشیدن نیست


تو آسمان منی؛ جز پناه آغوشت

برای بال و پرم وسعت پریدن نیست


 

تکتم حسینی

سال ها پیش ازین به من گفتی

سال ها پیش ازین به من گفتی

که «مرا هیچ دوست می داری؟»

گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم

شاد و سرمست گفتمت «آری!»

 

باز دیروز جهد می کردی

 که ز عهد قدیم یاد آرم

سرد و بی اعتنا تو را گفتم

 که «دگر دوستت نمی دارم!»

 

ذره های تنم فغان کردند

که، خدا را! دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد

جز تو کامی ز کس نمی جوید

 

تا گلویم رسید فریادی

کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو، دانند عالمی که مرا

در دل و جان هوای دیگر نیست

 

لیک خاموش ماندم و آرام

ناله ها را شکسته در دل تنگ

تا تپش های دل نهان ماند

 سینه ی خسته را فشرده به چنگ

 

در نگاهم شکفته بود این راز

 که «دلم کی ز مهر خالی بود؟»

لیک تا پوشم از تو، دیده ی من

 برگلِ رنگ رنگِ قالی بود

 

«دوستت دارم و نمی گویم

تا غرورم کشد به بیماری!

زانکه می دانم این حقیقت را

 که دگر دوستم... نمی داری...»

 

زنده یاد سیمین بهبهانی

دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم

دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم
دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم
آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم
مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم  مهدی سهیلی