مطرب عشق / مولانا

مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم

ریش طرب شانه کنم سبلت غم را بکنم

تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود

تا سر خم باز شود گل ز سرش دور کنم

چونک خلیلی بده‌ام عاشق آتشکده‌ام

عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم

وقت بهارست و عمل جفتی خورشید و حمل

جوش کند خون دلم آب شود برف تنم

ای مه تابان شده‌ای از چه گدازان شده‌ای

گفت گرفتار دلم عاشق روی حسنم

عشق کسی می کشدم گوش کشان می بردم

تیر بلا می رسدم زان همه تن چون مجنم

گر چه در این شور و شرم غرقه بحر شکرم

گر چه اسیر سفرم تازه به بوی وطنم

یار وصالی بده‌ام جفت جمالی بده‌ام

فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم

تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن

باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم

دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش

آب روان کرد مرا ساقی سرو و سمنم

همره یعقوب شدم فتنه آن خوب شدم

هدیه فرستد به کرم یوسف جان پیرهنم

الحق جانا چه خوشی قوس وفا را تو کشی

در دو جهان دیده بود هیچ کسی چون تو صنم

بر بر او بربزنم گر چه برابر نزنم

شیشه بر آن سنگ زنم بنده شیشه شکنم

پیل به خرطوم جفا قاصد کعبه شده است

من چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم

صیقل هر آینه‌ام رستم هر میمنه‌ام

قوت هر گرسنه‌ام انجم هر انجمنم

معنی هر قد و خدم سایه لطف احدم

کعبه هر نیک و بدم دایه باغ و چمنم

آتش بدخوی بود سوزش هر کوی بود

چونک نکوروی بود باشد خوب ختنم

گر تو بدین کژ نگری کاسه زنی کوزه خوری

سایه عدل صمدم جز که مناسب نتنم

وقت شد ای شاه شهان سرور خوبان جهان

که به کرم شرح کنی آنک نگوید دهنم

مولانا

دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم / مولانا

دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم

عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم

وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم

یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم

گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی

رو که بجز حق نبری گر چه چنین بی‌خبرم

پرده مکن پرده مدر در سپس پرده مرو

راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم

ای دل و جان بنده تو بند شکرخنده تو

خنده تو چیست بگو جوشش دریای کرم

طالع استیز مرا از مه و مریخ بجو

همچو قضاهای فلک خیره و استیزه گرم

چرخ ز استیزه من خیره و سرگشته شود

زانک دو چندان که ویم گر چه چنین مختصرم

گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم

کیسه برم کاسه برم زانک دورو همچو زرم

گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم

از مه و از مهر فلک مه‌تر و افلاک ترم

لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا

ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم

چه عجب ار خوش خبرم چونک تو کردی خبرم

چه عجب ار خوش نظرم چونک تویی در نظرم

بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب

من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم

هر کسکی را کسکی هر جگری را هوسی

لیک کجا تا به کجا من ز هوایی دگرم

من طلب اندر طلبم تو طرب اندر طربی

آن طربت در طلبم پا زد و برگشت سرم

تیر تراشنده تویی دوک تراشنده منم

ماه درخشنده تویی من چو شب تیره برم

میر شکار فلکی تیر بزن در دل من

ور بزنی تیر جفا همچو زمین پی سپرم

جمله سپرهای جهان باخلل از زخم بود

بی‌خطر آن گاه بوم کز پی زخمت سپرم

گیج شد از تو سر من این سر سرگشته من

تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم

آن دل آواره من گر ز سفر بازرسد

خانه تهی یابد او هیچ نبیند اثرم

سرکه فشانی چه کنی کآتش ما را بکشی

کآتشم از سرکه‌ات افزون شود افزون شررم

عشق چو قربان کندم عید من آن روز بود

ور نبود عید من آن مرد نیم بلک غرم

چون عرفه و عید تویی غره ذی الحجه منم

هیچ به تو درنرسم وز پی تو هم نبرم

باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را

ای شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم

گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم

سر بنهم پا بکشم بی‌سر و پا می نگرم

مولانا