میان کوچه می پیچد صداے پای دلتنگے


 میان کوچه می پیچد صداے پای دلتنگے

به جانم مے زند آتش غم شبهاے دلتنگے

چنان وامانده ام در خود که از من مےگریزد غم

منم تصویر تنهایے منم معناے دلتنگے

چه میپرسے زحال من ؟ که من تفسیر اندوهم

سرم مأواے سوداها دلم بیابانیست زدلتنگے

در آن ساعت که چشمانت به خوابے خوش فرو رفت

میان کوچه هاے شب شدم همپای دلتنگے

شبے تا صبح با یادت نهانے اشک باریدم

صفایے کرده ام در آن شب زیباے دلتنگے .... 

ما از وحشت فراموش کردن دیگران

ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که 

عکس آنها را به دیوار می کوبیم یا روی طاقچه می گذاریم 

یک وفاداری کاذب...خود ما به عکس هایی که به 

دیوارهای اتاقمان می کوبیم نگاه نمی کنیم ، 

یا خیلی به ندرت و تصادفا" نگاه میکنیم . 

ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آن ها عادت می کنیم. 

عکس ، فقط برای مهمان است...

این را یادتان باشد که ذره یی در قلب ، 

بهتر از کوهی بر دیوار است...

آنقدر قوی باشید که

آنقدر قوی باشید که هیچ چیز "ذهنتان" را
به هم نریزد.
به تمام موجودات زنده با لبخند نگاه کنید...
برای ناراحتی،"صبور"
برای ترس،"قوی"
و در برابر خشم "متین" باشید.

دلم یک مزرعه مى خواهد


دلم  یک مزرعه مى خواهد

یک تو

یک من

و گندم زارى طلایى رنگ

 که هوایش آکنده با عطر نفس های تو باشد

می خواهم بگویم دوستت دارم

می خواهم بگویم دوستت دارم

جمله ای که هیچوقت کهنه نمی شود

مانند زیباییِ لبخندت 

مانند رنگ چشمانت


که هیچوقت از مد نمی افتد

می خواهم بگویم دوستت دارم

لحظه به لحظه


حافظه‌ام یاری نمی‌کند

نمی‌دانم چرا

نمی‌دانم از کِی

اما خیلی وقت است

این دوستت دارم ها 

روی ذهنم انباشته شده.


"دیهور انتهورا"

گلچین اشعار وحشی بافقی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید... وحشی بافقی

 

دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم...
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بی‌کیسه‌ی بازار چه سود و چه زیانیم...
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانه‌ای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم  وحشی بافقی

 

 شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند  وحشی بافقی

 

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم  وحشی بافقی

 

در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است... وحشی بافقی

 

سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که می‌نگری هست چاره‌ای
درد محبت است که درمان پذیر نیست... وحشی بافقی

 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست... وحشی بافقی

 

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است... وحشی بافقی

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد وحشی بافقی

 

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به وحشی بافقی

 

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود وحشی بافقی

 

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را  وحشی بافقی

 

گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد
ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال
هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد وحشی بافقی

 

جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد
رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست
لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشه‌ی چشمی که به ما داشت ندارد وحشی بافقی

 

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد وحشی بافقی

 

پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است وحشی بافقی

 

المنة لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بسته‌ی امیدی و نی خسته‌ی بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشه‌ی نان بس بود و پاره گلیمی... وحشی بافقی

گلچین اشعار رودکی

گر بر سر نفس خود امیری، مردی

بر کور و کر، ار نکته نگیری، مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری، مردی رودکی

 

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود

حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان

خاطر به زار غم پراگنده شود رودکی

 

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی رودکی

 

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل

بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم

این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل رودکی

 

در منزل غم فگنده مفرش ماییم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم

عالم چو ستم کند ستمکش ماییم

دست خوش روزگار ناخوش ماییم رودکی

 

ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو! رودکی

 

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی! رودکی

 

چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه

با نیک و بد دایره درباخت کجه

هنگامهٔ شب گذشت و شد قصه تمام

طالع به کفم یکی نینداخت کجه رودکی

 

در رهگذر باد چراغی که تراست

ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست! رودکی

 

با آن که دلم از غم هجرت خونست

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب

هجرانش چنینست، وصالش چونست؟ رودکی

 

جایی که گذرگاه دل محزونست

آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند

مجنون داند که حال مجنون چونست؟ رودکی

 

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد

هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

روزی که ترا نبینم آن روز مباد رودکی

 

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند رودکی

 

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سراپای جهان با دل تنگ

شد دست ز کار و رفت پا از رفتار

این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ رودکی

گلچین اشعار ایرج جنتی عطائی

تو اگر میداستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی ایرج جنتی عطائی

 

شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست ایرج جنتی عطائی

 

تو نمی دانی
چگونه خدا را
تیرباران می کنند
تا شیطان ها را بترسانند .
چگونه گل ها را گردن می زنند
و کبوتران را داغ .
چگونه خونِ نفت
در رگِ جوی هایِ طمع
دَلَمه می بندد .
چگونه درختان دار می شوند
و دست ها تازیانه .
و ایران چگونه
- تکه تکه می شود
زیرِ ساطورِ وحشت ... ایرج جنتی عطائی

 

بگذار سربازان
بچه ها را
تیرباران کنند
که هر فرمانِ “آتش”
اعتراف به
حضورِ ظلمت است ... ایرج جنتی عطائی

 

برای من که در بندم
چه اندوه آوری ای تن
فراز وحشت داری
فرود خنجری ای تن
غم آزادگی دارم
به تن دلبستگی تا کی ؟
به من بخشیده دلتنگی
شکستن های پی در پی
در این غوغای مردم کش
در این شهر به خون خفتن
خوشا در چنگ شب مردن
ولی از مرگ شب گفتن
چرا تن زنده و عاشق
کنار مرگ فرسودن
چرا دلتنگ آزادی
گرفتار قفس بودن
قفس بشکن که بیزارم
از آب و دانه در زندان
خوشا پرواز ما حتی
به باغ خشک بی باران... ایرج جنتی عطائی

 

با توام ، با تو که دستت
دست دنیا ساز رنجه
با توام با تو که بغضت
معنی آواز رنجه
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه
اگه این باغ برهنه
باغ تاراج تگرگه
اگه بی پناهی گل
رنگ بی پناهی ماست
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست
رو تن سخت درختا
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق
مرگ باغ ، مرگ بهار نیست ایرج جنتی عطائی

 

شعر من از عذاب تو ، گزند تازیانه شد
ضجه ی مغرور تنم ، ترنم ترانه شد
حماسه ی زوال من ، در شب تلخ گم شدن
ضیافت خواب تو را ، قصه ی عاشقانه شد
برای رند در به در ، این من عاشق سفر
وای که بی کرانی حصار تو کرانه شد... ایرج جنتی عطائی

 

ضیافت های عاشق را
خوشا بخشش ، خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق
برای گم شدن در یار
چه دریایی میان ماست
خوشا دیدار ما در خواب
چه امیدی به این ساحل
خوشا فریاد زیر آب
خوشا عشق و
خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن
خوشا از عاشقی مردن
اگر خوابم اگر بیدار
اگر مستم اگر هوشیار
مرا یارای بودن نیست
تو یاری کن مرا ای یار
تو ای خاتون خواب من
من تن خسته را دریاب... ایرج جنتی عطائی

 

به خاطر آور ، که آن شب به برم
گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری ، شکسته بین ما
گریه می کنم
با خیال تو
به نیمه شب ها
رفته ای و من
بی تو مانده ام
غمگین و تنها
بی تو خسته ام
دل شکسته ام
اسیر دردم
از کنار من
می روی ولی
بگو چه کردم
رفته ای و من آرزوی کس
به سر ندارم
قصه ی وفا با دلم مگو
باور ندارم ایرج جنتی عطائی

 

تو کدوم کوهی که خورشید
از تو چشم تو می تابه
چشمه چشمه ابر ایثار
روی سینه ی تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق ، اما زلاله
مثل اینه پاک و روشن
مهربون مثل خیاله
کاش از اول می دونستم
که تو صندوقچه ی قلبت
مرهمی داری برای
زخم این همیشه خسته
کاش از اول می دونستم
که تو دستای نجیبت
کلیدی داری برای
درای همیشه بسته
تو به قصه ها می مونی
ساده اما حیرت آور
شوق تکرار تو دارم
وقتی می رسم به آخر ... ایرج جنتی عطائی

 

آدم خیلی حقیره بازیچهء تقدیره
پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره
حتی خود تولد آغاز راه مرگه
حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه
آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم
با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم
تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم
تا خنده رو ببینیم از گریه آینه ساختیم... ایرج جنتی عطائی

 

برای خواب معصومانه ی عشق
کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت
کمک کن با تن هم پل بسازیم
کمک کن سایه بونی از ترانه
برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه
برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو
میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن... ایرج جنتی عطائی

 

تو فکر یک سقفم
یک سقف بی روزن
یک سقف پا برجا
محکم تر از آهن
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شبها لباس ما باشه
سقفی اندازه ی قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف اینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف با تو از گل
از شب و ستاره می گم
از تو و از خواستن تو
میگم و دوباره می گم
زندگیمو زیر این سقف
با تو اندازه می گیرم
گم می شم تو معنی تو
معنی تازه می گیرم ... ایرج جنتی عطائی

 

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه ، بودنت امنیته
تو از کدوم سرزمین ، تو از کدوم هوایی
که از قبیله ی من ، یه آسمون جدایی
اهل هر جا که باشی
قاصد شکفتنی ... ایرج جنتی عطائی

گلچین اشعار گروس عبدالملکیان

دریای بزرگ دور
یا گودال کوچک آب
فرقی نمی کند
زلال که باشی
آسمان در توست گروس عبدالملکیان

 

دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد  گروس عبدالملکیان

 

ما
کاشفان کوچه‌ی بن‌بستیم
حرف‌های خسته‌ام داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند گروس عبدالملکیان

 

پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش خواب دیگری ببیند! گروس عبدالملکیان

 

گرگ، شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند
بلند شو پسرم!
این قصه برای نخوابیدن است گروس عبدالملکیان

 

به شانه‏ام زدی
که تنهایی‏ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده‏ای؟!
تکاندن برف
از شانه‏های آدم‏برفی؟ گروس عبدالملکیان

 

می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم... گروس عبدالملکیان

 

درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن! گروس عبدالملکیان

 

ندیده ای؟!
همان انگشت که ماه را نشان می داد
ماشه را کشید... گروس عبدالملکیان

 

گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.... گروس عبدالملکیان

 

چه فرقی می کند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من
چه فرقی می کند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان
آغاز می شود گروس عبدالملکیان

 

هر نتی که از عشق بگوید
زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست گروس عبدالملکیان

 

دروغ دیواری است
که هر روز صبح آجرهایش را می چینی
بنای بی حواس من!
در را فراموش کرده ای گروس عبدالملکیان

 

زنبورها را مجبور کرده ایم
از گل های سمی عسل بیاورند
و گنجشکی که سال ها
بر سیم برق نشسته
از شاخه درخت می ترسد... گروس عبدالملکیان

 

فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی ست گروس عبدالملکیان

 

موسیقی عجیبی ست مرگ.
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند گروس عبدالملکیان

گلچین اشعار فروغ فرخزاد

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم  فروغ فرخزاد

 

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست  فروغ فرخزاد

 

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد  فروغ فرخزاد

 

هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد فروغ فرخزاد

 

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد  فروغ فرخزاد

 

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم  فروغ فرخزاد

 

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود  فروغ فرخزاد

 

من نمی خواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذرها  فروغ فرخزاد

 

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟  فروغ فرخزاد

 

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو  فروغ فرخزاد

 

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل  فروغ فرخزاد

 

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک   فروغ فرخزاد

 

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را  فروغ فرخزاد

 

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟  فروغ فرخزاد

 

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن   فروغ فرخزاد

 

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی  فروغ فرخزاد

 

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را  فروغ فرخزاد

 

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم   فروغ فرخزاد


 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند  فروغ فرخزاد

 

می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش  فروغ فرخزاد

 

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید   فروغ فرخزاد

 

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را  فروغ فرخزاد

 

کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است  فروغ فرخزاد

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر  فروغ فرخزاد

 

تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم  فروغ فرخزاد

 

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را  فروغ فرخزاد

 

فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو میخواندم  فروغ فرخزاد

 
رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه وجنونم کشانده بود  فروغ فرخزاد
 

شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم  فروغ فرخزاد

 

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست  فروغ فرخزاد

 

بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش  فروغ فرخزاد

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد  فروغ فرخزاد

 

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم  فروغ فرخزاد

 

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد  فروغ فرخزاد

 

در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست   فروغ فرخزاد

 

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری
به بهاری دیگر   فروغ فرخزاد

 

لحظه ها را دریاب
چشم
فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست   فروغ فرخزاد

 

این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود  فروغ فرخزاد

گلچین اشعار سعدی

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست 
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند 
گو رخت منه که بار می‌باید بست سعدی

 

گل که هنوز نو به دست آمده بود 
نشکفته تمام باد قهرش بربود
بیچاره بسی امید در خاطر داشت 
امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ سعدی

 

چون ما و شما مقارب یکدگریم 
به زان نبود که پرده‌ی هم ندریم
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز 
عیب تو نگویم که یک از یک بتریم سعدی

 

آیین برادری و شرط یاری 
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم 
از غایت دوستیم دشمن داری سعدی

 

روزی گفتی شبی کنم دلشادت 
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت 
وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟ سعدی

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد 
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست سعدی

 

نادان همه جا با همه کس آمیزد 
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش 
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد سعدی

 

مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند
قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند
فردای قیامت به گناه ایشان را 
شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند سعدی

 

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد 
در وهم نیاید که چرا می‌بخشد
بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد 
ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد سعدی 

 

حاکم ظالم به سنان قلم 
دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند
گله ما را گله از گرگ نیست 
این همه بیداد شبان می‌کند
آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق 
فهم ندارد که زیان می‌کند
چون نکند رخنه به دیوار باغ 
دزد، که ناطور همان می‌کند  سعدی

 

گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست 
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود سعدی

 

با گل به مثل چو خار می‌باید بود
 با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود 
در پرده روزگار می‌باید بود سعدی

 

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش
گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش
نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش 
از دولت بختش همه نیک آید پیش سعدی

 

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ 
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست سعدی

 

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست 
دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد سعدی

 

سخن گفته دگر باز نیاید به دهن 
اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن 
که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد سعدی

 

چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور 
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار
هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم 
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار سعدی

 

مگسی گفت عنکبوتی را 
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک  سعدی

 

چو می‌دانستی افتادن به ناچار 
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی 
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟ سعدی

 

ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی 
هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی 
آنست که قدر پدر پیر بدانی سعدی

 

گدایان بینی اندر روز محشر 
به تخت ملک بر چون پادشاهان
چنان نورانی از فر عبادت 
که گویی آفتابانند و ماهان
تو خود چون از خجالت سر برآری 
که بر دوشت بود بار گناهان
اگر دانی که بد کردی و بد رفت
بیا پیش از عقوبت عذرخواهان سعدی