دریای بزرگ دور
یا گودال کوچک آب
فرقی نمی کند
زلال که باشی
آسمان در توست گروس عبدالملکیان
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد گروس عبدالملکیان
ما
کاشفان کوچهی بنبستیم
حرفهای خستهام داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند گروس عبدالملکیان
پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش خواب دیگری ببیند! گروس عبدالملکیان
گرگ، شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند
بلند شو پسرم!
این قصه برای نخوابیدن است گروس عبدالملکیان
به شانهام زدی
که تنهاییام را تکانده باشی
به چه دل خوش کردهای؟!
تکاندن برف
از شانههای آدمبرفی؟ گروس عبدالملکیان
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم... گروس عبدالملکیان
درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن! گروس عبدالملکیان
ندیده ای؟!
همان انگشت که ماه را نشان می داد
ماشه را کشید... گروس عبدالملکیان
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.... گروس عبدالملکیان
چه فرقی می کند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من
چه فرقی می کند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان
آغاز می شود گروس عبدالملکیان
هر نتی که از عشق بگوید
زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست گروس عبدالملکیان
دروغ دیواری است
که هر روز صبح آجرهایش را می چینی
بنای بی حواس من!
در را فراموش کرده ای گروس عبدالملکیان
زنبورها را مجبور کرده ایم
از گل های سمی عسل بیاورند
و گنجشکی که سال ها
بر سیم برق نشسته
از شاخه درخت می ترسد... گروس عبدالملکیان
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی ست گروس عبدالملکیان
موسیقی عجیبی ست مرگ.
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند گروس عبدالملکیان
جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟... محمدرضا عبدالملکیان
دوباره این سوال را از هم می پرسیم
مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
که این همه قلاب می اندازیم
در آب؟! محمدرضا عبدالملکیان
حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد محمدرضا عبدالملکیان
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا محمدرضا عبدالملکیان
با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود محمدرضا عبدالملکیان
دل روشنی دارم ای عشق!
صدایم کن از هرچه می توانی....
صدا کن مرا از صدف های باران،
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن،
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو!
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد؟
مرا می شناسی تو ای عشق؟؟؟
من از آشنایان احساس آبم!
همسایه ام مهربانیست! ...
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت!!!
من نمی گویم!!
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند!!!
من نمی گویم!!
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند:
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست!!! محمدرضا عبدالملکیان
چقدر آئینه تاریک است!
چقدر گم شده بودم،
چقدر بی حاصل!
چقدر باور باران مرا نباریده است!
چقدر دور شدم از اشاره ی خورشید،
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است!!
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر؟؟
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟؟
چراغ در کف من بود!
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید؟؟
چگونه هیچ نگفتم؟؟
چگونه تن دادم؟؟؟
چقدر شیوه ی خواهش مچاله ام کرده است!!!!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت!!
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست!!
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد!!
چقدر بیگانه است!!
همیشه عاطفه می ترسید،
چفدر سفره ی تزویر رنگ در رنگ است!! ... محمدرضا عبدالملکیان
اهل آبادی همشیه مثل درختند،
به غیر سبز نمی گویند،
مدام می بخشند!
و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست، چگونه باید کاشت!!... محمدرضا عبدالملکیان
مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
آشناتر شد
سایبان از بید مجنون٬
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران٬یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار از رازی بهاری شد... محمدرضا عبدالملکیان
ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم!!
اگر روی لبخند یک بوته آتش کشیدم!!
اگر سنگ را دیدم اما،
در آئین احساس و آواز گنجشک نفس های سبزینه را حس نکردم!!
اگرماشه را دیدم اما هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد!! ...چرا روشنی را ندیدم؟؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند؟؟... محمدرضا عبدالملکیان
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم فروغ فرخزاد
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست فروغ فرخزاد
همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد فروغ فرخزاد
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد فروغ فرخزاد
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد فروغ فرخزاد
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم فروغ فرخزاد
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود فروغ فرخزاد
من نمی خواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذرها فروغ فرخزاد
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟ فروغ فرخزاد
گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو فروغ فرخزاد
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل فروغ فرخزاد
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک فروغ فرخزاد
به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را فروغ فرخزاد
چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟ فروغ فرخزاد
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن فروغ فرخزاد
رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی فروغ فرخزاد
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را فروغ فرخزاد
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم فروغ فرخزاد
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند فروغ فرخزاد
می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش فروغ فرخزاد
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید فروغ فرخزاد
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را فروغ فرخزاد
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است فروغ فرخزاد
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر فروغ فرخزاد
تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم فروغ فرخزاد
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را فروغ فرخزاد
فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو میخواندم فروغ فرخزاد
رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه وجنونم کشانده بود فروغ فرخزاد
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم فروغ فرخزاد
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست فروغ فرخزاد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش فروغ فرخزاد
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد فروغ فرخزاد
بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم فروغ فرخزاد
کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد فروغ فرخزاد
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست فروغ فرخزاد
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری
به بهاری دیگر فروغ فرخزاد
لحظه ها را دریاب
چشم
فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست فروغ فرخزاد
این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود فروغ فرخزاد
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گو رخت منه که بار میباید بست سعدی
گل که هنوز نو به دست آمده بود
نشکفته تمام باد قهرش بربود
بیچاره بسی امید در خاطر داشت
امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ سعدی
چون ما و شما مقارب یکدگریم
به زان نبود که پردهی هم ندریم
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز
عیب تو نگویم که یک از یک بتریم سعدی
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری سعدی
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟ سعدی
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست سعدی
نادان همه جا با همه کس آمیزد
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد سعدی
مردان همه عمر پاره بردوختهاند
قوتی به هزار حیله اندوختهاند
فردای قیامت به گناه ایشان را
شاید که نسوزند که خود سوختهاند سعدی
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد
در وهم نیاید که چرا میبخشد
بخشنده نه از کیسهی ما میبخشد
ملک آن خداست تا کرا میبخشد سعدی
حاکم ظالم به سنان قلم
دزدی بیتیر و کمان میکند
گله ما را گله از گرگ نیست
این همه بیداد شبان میکند
آنکه زیان میرسد از وی به خلق
فهم ندارد که زیان میکند
چون نکند رخنه به دیوار باغ
دزد، که ناطور همان میکند سعدی
گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بیقیمت اگر کاسهی زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود سعدی
با گل به مثل چو خار میباید بود
با دشمن، دوستوار میباید بود
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود
در پرده روزگار میباید بود سعدی
ای صاحب مال، فضل کن بر درویش
گر فضل خدای میشناسی بر خویش
نیکویی کن که مردم نیکاندیش
از دولت بختش همه نیک آید پیش سعدی
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست سعدی
دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست
دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد سعدی
سخن گفته دگر باز نیاید به دهن
اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن
که چرا گفتم و اندیشهی باطل باشد سعدی
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار
هزار شربت شیرین و میوهی مشموم
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار سعدی
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک سعدی
چو میدانستی افتادن به ناچار
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟ سعدی
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی
هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
شکرانهی زور آوری روز جوانی
آنست که قدر پدر پیر بدانی سعدی
گدایان بینی اندر روز محشر
به تخت ملک بر چون پادشاهان
چنان نورانی از فر عبادت
که گویی آفتابانند و ماهان
تو خود چون از خجالت سر برآری
که بر دوشت بود بار گناهان
اگر دانی که بد کردی و بد رفت
بیا پیش از عقوبت عذرخواهان سعدی
تغییر نکنید!
بخاطر اینکه آدمها دوستتان داشته باشند!
خودتان باشید ...
و بدانید آدمهایی که لیاقتتان را دارند،
خودِ واقعی شما را دوست خواهند داشت ...
برای اینکه ( حال خوب) را احساس کنید چه اتفاقی باید بیفتد؟
آیا باید کسی شما رادر آغوش بگیرد و بگوید که تا چه اندازه قابل احترام هستید؟
آیا باید یک میلیون دلار پول بدست آورید؟
به ورزش خاصی بپردازید ؟
رئیستان از شما تقدیر کند؟
اتومبیل معینی را سوار شوید؟
به مهمانیهای معینی بروید؟
به حد اعلای روشنفکری برسید؟
یافقط ناظر غروب آفتاب باشید؟
حقیقت
آنست که برای احساس خوشی به هیچ عامل خارجی نیاز نیست. می توانید هم اکنون
اگر بخواهید احساس خوشی کنید! تازه اگر همه آن اتفاقات بیفتد چه کسی باید
خوشحالتان کند؟ خودتان! آنتونی رابینز
آیا این رنج، نتیجه شرایط موجود است یا مربوط به قوانین(دلایل) فردی من که می گوید در چه شرایطی باید چه احساسی داشته باشم ؟
آیا رنجی که می کشم به بهبود شرایط کمک می کند؟
در چنین شرایطی قوانین یا باورهای من چگونه باید باشد تا احساس بد حالی کنم؟
بسیار
مهم است که قوانین خود را بررسی کنیم تا ببینیم آیا هوشمندانه و مناسب
هستند.آیا این قوانین(دلایل) در خدمت شما هستند!؟ آنتونی رابینز
شادمان
بودن، آن هم زمانی که شرایط خوب است، کار چندان سخت و دشواری نیست؛ همه در
این شرایط میتوانند شادمان باشند و لبخند بزنند. آنتونی رابینز
گاهی درد و رنج، چیزهایی به ما میآموزد که شادی و شادمانی هرگز نمیتواند بیاموزد. آنتونی رابینز
تعلل و عقب انداختن کارها، یکی از شایع ترین راههای فرار از رنج است. آنتونی رابینز
زمانی که نمیدانید چه چیزی حالتان را خوب میکند، نمیتوانید به حال خوب برسید. آنتونی رابینز
خداوند
هرگز مشکلی را سر اهمان نمیگذارد، مگر آنکه بداند، شایستگی و گنجایش
رویارویی با آن و توانایی از بین بردن آن را نیز داریم. آنتونی رابینز
بزرگترین
طراح زندگی شما، خودتان هستید، خواه به این موضوع، توجه کرده و خواه نکرده
باشید. تجارب خود را مانند پارچه بزرگی در نظر آورید که می توانید آن را
مطابق هر الگویی که دوست دارید ، ببرید و بدوزید، و هر روز که می گذرد، نخی
به تارو پود این پارچه افزوده می شود...
آیا این پارچه را به صورت پرده
ای در می آورید تا در پشت آن پنهان شوید، یا اینکه از آن قالیچه ای جادویی
می سازید تا با آن به اوج ملکوت پرواز کنید؟ آیا این پارچه را چنان طرح می
کنید که خاطرات مثبت و نیروبخشتان در مرکز این شاهکار، واقع شود؟ آنتونی
رابینز
نیرویی است که زندگی شما را شکل می دهد . این نیرو
است که تعیین می کند چه کارهایی از نظر شما ممکن، یا غیر ممکن است، از چه
چیزهایی اجتناب کنید، چگونه فکر کنید و چه واکنشهایی نشان دهید. این نیرو،
عقیده ای است که درباره هویت خود دارید. آنتونی رابینز
باید
بدانیم که قدرت نهایی برای تعریف هویت، در اختیار خود ماست. گذشته ما،
مشخص کننده حال یا آینده ما نیست. دست به عمل بزنید و هویت تازه و نیرومند
خود را از همین امروز بپذیرید. آنتونی رابینز
چنانچه هدف از زندگانی خود را ندانید و نشناسید، چگونه میتوانید در بازی زندگی برنده باشید؟ آنتونی رابینز
گاهی
برای برنده شدن، دست به کارهایی میزنیم که با ارزشهای درونی ما ناسازگار
است. در این موارد، بازندهی اصلی ما هستیم. آنتونی رابینز
اطمینان و باور، چیزی نیست که آن را در بیرون از خود بجوییم و به سوی آن، دست دراز کنیم. آنتونی رابینز
هیچ چیزی درزندگی به خودی خود دارای معنا نیست . این شمایید که به آن معنا می دهید. آنتونی رابینز
به
یاد داشته باشید که هر گاه از دست کسی خشمگین و یا برآشفته شدید، این،
قوانین فردی شما است که ناآرام تان کرده است، نه رفتار طرف مقابل. آنتونی
رابینز
اگر نتوانیم همیشه اتفاقاتی راکه در زندگیمان می
افتد کنترل کنیم ، دست کم می توانیم بر واکنش های خود نسبت به آن وقایع ، و
بر اعمالی که در مقابل آن ها انجام می دهیم مسلط باشیم . آنتونی رابینز
هر روز به گونه ای زندگی کنید که گویی آن روز، مهمترین روز زندگی شما است. آنتونی رابینز
دعا ونیایش قبل از آنکه ابزار زندگی باشند، ابزار بندگیاند و بیش از آنکه
خواهش تن را ادا کنند، حاجت دل را روا میکنند و برتر از آنکه سفرهی نان را
فراخی بخشند، گوهر جان را فربهی میدهند. محمداسماعیل دولابی
در دعا
هم از نیاز عاشق سخن میرود، هم از ناز معشوق؛ هم از احتیاج این و هم از
اشتیاق، او هم از انس هم از خوف، هم از محبت هم از معرفت، هم از توبه و
انابت هم از کرم و اجابت، هم حاجتی معیشتی و زمینی هم از مطلوبات آرمانی و
آسمانی، هم از تسلیم و هم از تعلیم. محمداسماعیل دولابی
سوال نکن شاید خدا به تو بفهماند .
گدایی نکن شاید خدا غنی ات کند .
به قلبت فشار نیاور شاید خدا مشکلت را حل کند .
چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی یک شاید کنار زندگی ات بگذار . محمداسماعیل دولابی
لحظه
ای تفکر کنید و چیزهای بی ارزش که فانی هستند را برشمارید و با بهره گیری
از صفت آگاهی آن ها را بسنجید ، سپس نتیجه گیری کنید چیزهایی که رفتنی و
فانی است و فقط در دنیا هستند و این را باور قلبی داشته باشید ، آن وقت
آرامشی وصف نشدنی خواهید داشت. محمداسماعیل دولابی
گروهی محبت را می فروشند برای سیر کردن شکم و فرج خود. اینها چقدر احمقند، باید برای خرید محبت از شکم و فرج صرف نظر کرد...
قدر محبت را بدان، نکند آن را به چیزی های کوچک بفروشی. حب فقط برای خدا و خوبان خداست. محمداسماعیل دولابی
خلاصه و لب اخلاق دو کلمه است : مرنج و مرنجان محمداسماعیل دولابی
اگر شکر کردید برای شما زیاد می کنم...
یعنی
شکر هر چیزی مناسب خود آن چیز است. شکر پول کمک کردن و انفاق به فقیر است،
شکر علم تعلیم دادن است، شکر قدرت گرفتن دست ضعیف است. اینها شکر نعمتند.
شکر منعم، یعنی خدا را عبادت کنیم چون سزاوار عبادت شدن است نه برای اینکه
به ما نعمت داده است. محمداسماعیل دولابی
اگر خداوند را می خواهید بجویید در زمین و آسمان نیابید که پیدا نمی شود چون خود رحمانش فرمودند:
زمین و آسمان وسعت مرا ندارد دل مؤمن جایگاه من است. محمداسماعیل دولابی
هر
مصنوعی صانعش را نشان میدهد. به هر چیزی نگاه کنی، سازندهی آن را یاد
میکنی. قالی را میبینی، میگویی عجب قالیبافی داشته است. ساختمان را
میبینی، میگویی عجب معماری داشته است. خودت را چه؟ اگر خودت را هم جلوی
آیینه نگاه کنی، یاد خدا میافتی... محمداسماعیل دولابی
در دنیا اگر
خودت را مهمان حساب کنی و حق تعالی را میزبان ، همه غصّه ها می رود . چون
هزار غصّه به دل میزبان است که دل میهمان از یکی از آنها خبر ندارد .
هزار غم به دل صاحبخانه است که یکی به دل مهمان راه ندارد . در زندگی خودت را میهمان خدا بدان تا راحت شوی .
اگر در میهمانی یک شب بلایی به تو رسید شلوغ نکن و آبـــروی صاحبخـــانه را حفظ کن. محمداسماعیل دولابی
اعمال
هر کس به اندازه معرفتش قیمت دارد . خلوص عمل بسته به میزان معرفت است .
اعمالی که از محبت سرچشمه می گیرد خلوصش بیشتر است. محمداسماعیل دولابی
از
دنیا نگو، از خلق نگو ، از خودت هم نگو، از خدا بگو. چند وقت که از تنها
از خدا بگویی اگر غیر از او چیزی هم وجود داشته باشد از یادت میرود و غیر
او را فراموش میکنی. محمداسماعیل دولابی
گلچین سخنان شیخ رجبعلی خیاط
قیمت تو به اندازه خواست توست،اگر خدا را بخواهی،قیمت تو بی نهایت است و اگر دنیا را بخواهی،قیمت تو همان است که خواسته ای رجبعلی خیاط
دین حق همین است که بالای منبرها گفته می شود،ولی دو چیز کم دارد:یکی اخلاص و دیگری،دوستی خدای متعال رجبعلی خیاط
هی نگو دلم اینطور می خواهد،ببین خدا چه می خواهد. رجبعلی خیاط
خدا همه عالم را برای شما و شما را برای خودش آفریده است.ببینید که چه مقام و منزلتی برای شما آفریده است. رجبعلی خیاط
قاشق برای خوردن غذل خوب است و فنجان برای چای نوشیدن و...انسان هم تنها برای آدم شدن خوب است. رجبعلی خیاط
مقدسها همه کارشان خوب است فقط باید منیت خود را با خدا عوض کنند. رجبعلی خیاط
اغلب مردم اظهار میدارند که ما امام زمان را از خودمان بیشتر دوست داری،حال که اینطور نیست زیرا اگر او را بیشتر از خود دوست داشته باشم،باید برای او کار کنیم،نه برای خود رجبعلی خیاط
اگر چشم برای خدا کند می شود(عین اللّه) و اگر گوش برای خدا کار کند می شود(اذن اللّه) و اگر دست برای خدا کار کند می شود(ید اللّه) تا می رسد به قلب انسان که جای خداست. رجبعلی خیاط
همه خودهای انسان از خودپرستی است.تا خداپرست نشوی به جایی نمی رسی. رجبعلی خیاط
فرهاد هر کلنگی که می زد به یاد شیرین و به عشق او بود.هر کاری انجام می دهی تا پایان کار،باید همین حال را داشته باشی.همه فکر و ذکرت باید خدا باشد،نه خود... رجبعلی خیاط
از کلمه (ما) بگذرید،آن جا که در کارها کلمه(من) و (ما) حکومت می کند،شرک است. رجبعلی خیاط
وقتی خدا را شناختی،هر چه می کنی باید خالصانه و عاشقانه باشد.حتی کمال خود را هم در نظر نگیر.نفس بسیار زیرک و پیچیده است و دست بردار نیست.به هر نحو شده میخواهد خود را وادار کند. رجبعلی خیاط
در هر نفس کشیدن،امتحانی است.ببین با انگیزه رحمانی آغاز می شود یا با انگیزه شیطانی آمیخته می گردد. رجبعلی خیاط
سخنان ویلیام شکسپیر
من وقت را هدر دادم و اکنون اوست که مرا هدر میدهد.ویلیام شکسپیر
ای جسارت! دوست من باش.ویلیام شکسپیر
دوستی نعمت گرانبهائی است ،خوشبختی رادوبرابر می کندوبه بدبختی تخفیف میدهد. ویلیام شکسپیر
اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده . ویلیام شکسپیر
از بزرگی نترس؛ بعضی بزرگ زاده میشوند، برخی بزرگی را به دست میآورند و بعضی بزرگی را به دامانشان میاندازند. ویلیام شکسپیر
آه که دروغ چه چهره زیبایی دارد. ویلیام شکسپیر
به لبهایت خوار و خفیف کردن نیاموز که برای بوسیدن آفریده شدهاند. ویلیام شکسپیر
خدا به تو یک صورت داده است و تو از آن صورت دیگری ساخته ای. ویلیام شکسپیر
صورت شما کتابیست که مردم می توانند از آن چیز های عجیب بخوانند. ویلیام شکسپیر
به عمقت برو، در بزن و بپرس قلبت چه میداند. ویلیام شکسپیر
اگر کلمات نایاب شوند، بهندرت بیهوده مصرف میشوند. ویلیام شکسپیر
با خنده و شادی، بگذار چین و چروکهای پیری از راه برسند. ویلیام شکسپیر
چقدر بدبختند آنان که صبر و شکیبایی ندارند؛ مگر نه آن است که زخم ذره ذره التیام مییابد. ویلیام شکسپیر
ترسو قبل از مرگش بارها میمیرد؛ دلیر فقط یک بار طعم آن را میچشد.ویلیام شکسپیر
عجیب است که گوش بشر در مقابل نصیحت کر شود ولی نسبت به چاپلوسی شنوا . ویلیام شکسپیر
موطن آدمی را در هیچ نقشه جغرافیای نشانی نمی توان یافت، موطن آدمی در قلب همه کسانی است که دوستش دارند! ویلیام شکسپیر
چرخ فلک، قایقهایی را به حرکت در میآورد که پارو آنها را به حرکت درنیاورده است.ویلیام شکسپیر
زندگی داستانی است که یک ابله تعریف میکند؛ پر از غوغا و هیاهو اما نامفهوم.ویلیام شکسپیر
زندگی کمدی است برای کسی که فکر می کند و تراژدی است برای کسی که احساس می کند. ویلیام شکسپیر
اگر غبطه خوردن به عزت و شرافت گناه است پس من مجرمترین روح زمینم. ویلیام شکسپیر
چیزی نداشته باشی؛ چیزی برای از دست دادن نداری. ویلیام شکسپیر
ظن و گمان همیشه در کمین ذهن گناهآلود است. ویلیام شکسپیر
جهنم خالی است چون همه دیوها اینجا هستند. ویلیام شکسپیر
مگر پرتو شمع تا کجا میرسد؛ مرگ خوب هم در این دنیای حرف نشنو همین قدر میدرخشد. ویلیام شکسپیر
من در قید خوشنودی تو، با جوابی که میدهم، نیستم. ویلیام شکسپیر
اگر انجام دادن، به اندازه دانستن نیک از بد آسان بود، نمازخانهها کلیسا بودند و کلبه درویشان قصر پادشاهان. ویلیام شکسپیر
اگر توانستی با نگاه به بذرهای زمان بگویی کدام جوانه میزند و کدام نمیزند، بعد با من حرف بزن. ویلیام شکسپیر
نه خوب است و نه بد؛ فکر ماست که از آن خوب یا بد میسازد. ویلیام شکسپیر
زندگی به اندازه یک داستان تکراری که گوش گنگ مرد خوابآلود را میآزارد خستهکننده است.ویلیام شکسپیر
مثل امواج که به سوی ماسههای ساحل شتابانند لحظات ماست که برای رسیدن به پایان بیقرارند. ویلیام شکسپیر
ای خدا، ای خدا! تا کی اسیر پلیدی [ناشی از] دروغ بمانیم. ویلیام شکسپیر
عشق جوانتر از آن است که بداند وجدان چیست. ویلیام شکسپیر
دختران هیچ نمیخواهند جز شوهر و وقتی به دست آوردند همه چیز میخواهند. ویلیام شکسپیر
هر که سرگیجه دارد فکر میکند دنیا دور خودش میچرخد. ویلیام شکسپیر
آدمها پنجره را به روی طلوع خورشید میبندند. ویلیام شکسپیر
غرورم با ثروتم از دست رفت. ویلیام شکسپیر
چه غم شیرینی است جدایی. ویلیام شکسپیر
شیطان برای رسیدن به مقصودش به کتاب آسمانی هم استناد میکند. ویلیام شکسپیر
گوشهایت را به همه بسپار اما صدایت را به عدهای معدود. ویلیام شکسپیر
به افکارت زبان نده. ویلیام شکسپیر
ظرف که خالی باشد صدای بیشتری دارد. ویلیام شکسپیر
دوران طلایی پیش روست نه پشت سر. ویلیام شکسپیر
اگر اشکی داری آماده شو تا آن را فرو بریزی. ویلیام شکسپیر
دیوانه، عاشق و شاعر از یک قماشند: هر سه اهل خیال. ویلیام شکسپیر
محتوای جاهطلبی بهمثابه سایه رؤیاست. ویلیام شکسپیر
هنوز هنری خلق نشده که افکار را از روی صورت بازسازی کند.ویلیام شکسپیر
هر کس باید با شکیبایی نتیجه رفتارش را تحمل کند.ویلیام شکسپیر
وزن دشمن را بیشتر از آنچه به نظر میآید حساب کن. ویلیام شکسپیر
سه ساعت زودتر بهتر از یک دقیقه دیرتر. ویلیام شکسپیر
برای آن که کار درست بزرگی انجام بدهی، اشتباه کوچک مرتکب شو. ویلیام شکسپیر
آن که تاج بر سر دارد، بیقرار سر بر بالین گذارد .ویلیام شکسپیر
محکوم زمانیم و زمان محکوم گذشتن. ویلیام شکسپیر
هر آنچه گذشت مقدمه است.ویلیام شکسپیر
وقتی پدر به پسر چیزی میدهد هر دو میخندند؛ وقتی پسر به پدر چیزی میدهد هر دو میگریند. ویلیام شکسپیر
وقتی غم میآید، فقط با یک مأمور مخفی نمیآید بلکه با چند لشکر از راه میرسد.ویلیام شکسپیر
آهسته و عاقلانه! آنان که تند میدوند سکندری میخورند.ویلیام شکسپیر
زاده شدن همچون ربوده شدن است، که بعد از آن به عنوان برده فروخته میشوی. ویلیام شکسپیر
یه رفیق تو دربار بهتر از دهشاهی تو کیف جیبیه. ویلیام شکسپیر
یه احمق فکر میکنه عاقله اما یه عاقل میدونه که احمقه.ویلیام شکسپیر
خوبی زیادی هم بد از آب درمیاد. ویلیام شکسپیر
بهتره احمق با حضور ذهن باشی تا با حضور ذهن احمق.ویلیام شکسپیر
آدم تبهکار میرود ولی شرش بعد از او میماند. ویلیام شکسپیر
آن کس که جرأت انجام کارهای شایسته دارد، انسان است. ویلیام شکسپیر
آن کس که مال مرا بدزدد، چیز بی ارزشی را ربودهاست، اما آنکه نام نیک مرا برباید، جزئی از وجود مرا میبرد که او را غنی نمیکند اما در واقع مرا حقیر میسازد. ویلیام شکسپیر
آیا میدانید که انسان چیست؟ آیا نسب و زیبایی و خوشاندامی و سخنگویی و مردانگی و دانشوری و بزرگمنشی و فضیلت و جوانی و کرم و چیزهای دیگر از این قبیل، نمک و چاشنی یک انسان نیستند؟ ویلیام شکسپیر
از دست دادن امیدی پوچ و آرزویی محال، خود موفقیت و پیشرفت بزرگی است. ویلیام شکسپیر
اگر در این جهان از دست و زبان مردم در آسایش باشیم، برگ درختان، غرش آبشار و زمزمه جویبار هریک به زبانی دیگر با ما سخن خواهند گفت. ویلیام شکسپیر
اگر دوازده پسر داشتم و همه را به طور یکسان دوست میداشتم و یازده پسرم را در راه میهن قربانی میکردم، بهتر از این بود که یکی پس از دیگری در بستر خواب بمیرند. ویلیام شکسپیر
امان از وقتی که مردم، دزد عقل را به گلوی خود بریزند، منظور از دزد عقل، مشروبات الکلی است، واقعأ که هیچ عاقلی این کار را نمیکند. ویلیام شکسپیر
اندیشهها، رؤیاها، آهها، آرزوها و اشکها از ملازمان جداییناپذیر عشق میباشند. ویلیام شکسپیر
ای فتنه و فساد، تو چه زود در اندیشه مردان نومید رخنه میکنی. ویلیام شکسپیر
بدیهای ما در دنیا به یادگار میماند و خوبی هایمان همراه با ما به گور میرود. ویلیام شکسپیر
بذلهگویی برازندهترین لباسی است که در یک مجلس میتوان پوشید. ویلیام شکسپیر
برای دشمنانت کوره را آنقدر داغ مکن که حرارتش خودت را نیز بسوزاند. ویلیام شکسپیر
برای لذت بردن کافیست اندکی احمق باشی. ویلیام شکسپیر
به دست آور آنچه را که نمیتوانی فراموشش کنی و فراموش کن آنچه را که نمیتوانی بدست آوری. ویلیام شکسپیر
تردیدهای ما خائنینی هستند که با نصایح خود، ما را از حمله به دشمن باز میدارند، درحالی که تصمیمی راسخ و حملهای به موقع میتواند فتح و پیروزی را نصیب ما سازد. ویلیام شکسپیر
تملق خوراک ابلهان است. ویلیام شکسپیر
جاییکه تخم محبت کاشته شود، شادمانی میروید. ویلیام شکسپیر
جوانی و پیری با یک دیگر قابل مقایسه نیستند. جوانی مایه نشاط و سعادت است و پیری موجب فلاکت و حسرت. جوانی نیمروز زندگانی است و پیری شبانگاه ظلمانی. جوانی دوره خودنمایی و شجاعت است و پیری روزگار ترس و مذلت، جوان چون آهوی وحشی با نشاط و غرور در وادی زنگی میدود و پیر چون مردی لنگ آهسته و با هزار زحمت ، قدم برمیدارد. ویلیام شکسپیر
جوانی جرعهای است فرحانگیز ولی حیف که به پیری آمیخته است. ویلیام شکسپیر
چراغ کوچکی در شب، تاریکی را میشکافد و به اطراف نور میدهد، کار خوب اگرچه کوچک و ناچیز باشد در نظر من کوچک و ناچیز نیست. ویلیام شکسپیر
در سرتاسر اعمال بشر، جزر و مدی موجود است که اگر آدمی در مجرای آن واقع شود، به ساحل سعادت میرسد وگرنه سراسر عمر وی در گودالهای بدبختی و فلاکت سپری خواهد شد. ویلیام شکسپیر
در سینه خود شرارهای آسمانی دارم که نامش وجدان است.ویلیام شکسپیر
دشمنان بسیاری دارید که نمیدانند چرا دشمن شما هستند ولی همچون سگ های ولگرد هنگامی که رفقایشان بانگ بردارند، آنها نیز پارس میکنند. ویلیام شکسپیر
دنیا مانند یک تماشاخانهاست، هرکس رل خود را بازی میکند و سپس مخفی میشود.ویلیام شکسپیر
دوستی نعمت گرانبهایی است، خوشبختی را دوبرابر میکند و از بدبختی میکاهد. ویلیام شکسپیر
دنیا، سراسر صحنه بازی است و همه بازیگران آن به نوبت میآیند و میروند . نقش خود را به دیگری میسپارند. ویلیام شکسپیر
دیدن و حس کردن، وجودداشتن است، زندگی در اندیشهاست. ویلیام شکسپیر
دیوانه خودش را عاقل میپندارد و عاقل هم میداند که دیوانهای بیش نیست. ویلیام شکسپیر
زنبور هرچقدر باشد،گل از آن بیشتر است؛ دلهای ماتم زده هر اندازه باشند، قلبهای شاد زیادترند. ویلیام شکسپیر
زندگی از تار و پود خوب و بد بافته شدهاست، فضیلت ما وقتی میتواند بر خود ببالد که از خطاهای ما شلاق نخورد و جنایتهای ما وقتی نومید میشود که مورد ستایش فضیلتهای ما قرار نگیرد. ویلیام شکسپیر
سعادتمند کسی است که به مشکلات و مصایب زندگی لبخند زند. ویلیام شکسپیر
شادمانی در خانهای است که مهر و محبت در آن مسکن دارد. ویلیام شکسپیر
شخص عاقل و هشیار به هرجا قدم بگذارد، سعادت و فراغت بال همراه اوست زیرا در جهان بجز خوبی وزیبایی چیزی نمیبیند. ویلیام شکسپیر
عشق غالبأ یکنوع عذاب است، اما محروم بودن از آن مرگ است! ویلیام شکسپیر
عقل و هوش خود را با خوشی و نشاط دمساز کن تا هزاران آسیب از میان برود و عمرت دراز شود. ویلیام شکسپیر
علامت و نشان حقیقی اصالت و علو شأن، نوازش و ترحم آمیخته با شادمانی و گشادهرویی است. ویلیام شکسپیر
کاری که وظیفه و صمیمیت در آن دخالت دارد، خللپذیر نیست. ویلیام شکسپیر
کسانی که دنیا را از دست میدهند آن را با فکر و وسواس میخرند. ویلیام شکسپیر
کشنده تر از نیش مار ، بچه حقناشناس است. ویلیام شکسپیر
کینه پنهان نمیماند. ویلیام شکسپیر
گذشت زمان هرچه از موهای مردم میکاهد، به خرد آنها میفزاید. ویلیام شکسپیر
گربه ما وقت تولد از آن رو است که به صحنه بزرگ جنون و حماقت وارد شدهایم. ویلیام شکسپیر
مردی که دردرون خویش موسیقی ندارد و نداهای خوش و دلنشین او را تحت تأثیر قرار نمیدهد، برای خیانت، توطئه و غارتگری مناسب میباشد و هیچ کس نباید به او اعتماد کند. ویلیام شکسپیر
مسکنت در کوی هنرمندان و رنجبران راه ندارد و شادمانی در خانوادهای است که مهربانی در آن جا حکومت میکند. ویلیام شکسپیر
مصائب خود را مانند لباستان با کمال بیاعتنایی تحمل کنید. ویلیام شکسپیر
من از خوشبختیهای این جهان بهرهمند گردیدهام زیرا در زندگی عاشق شدهام. ویلیام شکسپیر
من همیشه میل دارم از اشخاص نجیب پیروی کرده و از آنان چیز بیاموزم. ویلیام شکسپیر
موفقیت هائی که نصیب بشر شده عمومأ در سایه تحمل و بردباری بودهاست. ویلیام شکسپیر
میدانیم که چیستیم اما نمیدانیم که چه میشویم. ویلیام شکسپیر
وجود ما به منزلهٔ باغی است که ارادهٔ ما باغبان آن است. ویلیام شکسپیر
وقتی ناراحتی بزرگی پیش آید، رنج و غمهای دیرین از یاد میرود. ویلیام شکسپیر
هر اندازه گناهی بزرگ کهنه شود و به حال اختفا باقی بماند سرانجام هنگام مرگ یا بروز خطر، چون فرصت کشف آن فرارسد، به صورت موحشی زهر خود را برجان آدمی میریزد. ویلیام شکسپیر
هر چه را که دوست داری بدست آور وگرنه مجبور میشوی هر چه را که بدست میآوردی دوست داشته باشی.ویلیام شکسپیر
هرکس فقیر و قانع باشد ثروتمند است. ویلیام شکسپیر
همیشه حرف حق را بدون بیم بیان کن و شیطان را خجل ساز. ویلیام شکسپیر
همیشه کار کنید و بکوشید تا جامه افتخار و عظمت را بپوشید، همیشه در نظر داشته باشید که افتخارات تازهای به دست آورید زیرا افتخارات گذشته همچون شمشیری است که زنگ زده و از رونق افتاده باشد . ویلیام شکسپیر
هیچ چیز ، بد یا خوب نیست، فقط نیروی اندیشه بدی و خوبی و سعادت و شقاوت را میآفریند. ویلیام شکسپیر
یقینأ رفتار حکیمانه یا وضع جاهلانه همچون بیماری از شخصی به شخص دیگر سرایت میکند، پس لازم است که انسانها مواظب انتخاب معاشران خود باشند. ویلیام شکسپیر
اگر تمام شب را بخاطر از دست دادن خورشید گربه کنی لذت دیدن ستارهها را از دست خواهی داد. ویلیام شکسپیر
داشتن علم بهتر از داشتن ثروت است ولی نداشتن ثروت بدتر از نداشتن علم است. ویلیام شکسپیر
در دریای پرتلاطم زندگی همیشه موجی را می توان یافت که اگر با آن حرکت کنید شما را به ساحل خوشبختی می رساند. ویلیام شکسپیر
به خدا سوگند که خروارها فریب خوردگی بهتر از یک جو بدگمانی است! ویلیام شکسپیر
احمق ها هیچ گاه کمتر از عهد کنونی محبوبیت نداشتنه اند ، چون خردمندان به جای آنان خودنمایی میکنند و نمیدانند از عقل خود چگونه بهره ببرند زیرا رفتارشان تؤام با تقلید است .ویلیام شکسپیر
من تو را همچون خوابی در خاطر دارم،خوابی زیبا هنگامی که چون پادشاهی می خوابم و وقتی بیدار می شوم تو را در بر ندارم . ویلیام شکسپیر
برای دوست داشتنت بهانه نمی خواهم
تو دوست داشتن را در دلم خلق کردی
دوست داشتن بدون تو بی معنی ست
زندگی با تو معنی می گیرد
گاهی در زندگی آنقدر نقش بازی می کنیم. ......
که نقش خودمان را فراموش می کنیم....
گاهی آنقدر کسی را دوست میداریم. .....
که فراموش میکنیم چه کسی واقعا عاشق ما بوده....
پلک که میزنى ..
دلم ..
تاب مى خورد ...
من ...
مدتهاست ...
که بند دلم را..
به مژه هایت ..
گره کور زده ام ...
به قول سهراب
"کاش دانه های دلم
همچون اناری پیدا بود
تا میدیدی هر دانه،
هزار دانه تو را دوست میدارد"
هر کجا باشی جایت سبز،
لبانت پر خنده باد ؛
و مرا همین بس که دوستت دارم
مثل دیروز
مثل امروز
تا ته فردا...
انسان ها زود پشیمان می شوند....
گاه از گفته هایشان
گاه از نگفته هایشان
اما سراغ ندارم کسی را
که از" لبخند زدن " پشیمان شده باشد...!
خوشا به حال آنانی که خوب میدانند ،
" لبخند زدن "منطقی ترین گفت و گوی انسانی است....