گلچین اشعار سهراب سپهری

زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد  سهراب سپهری

 

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت سهراب سپهری

 

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز... سهراب سپهری

 

هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود سهراب سپهری

 

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ... سهراب سپهری

 

چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟ سهراب سپهری

 

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟ سهراب سپهری

 

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست ... سهراب سپهری

 

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
 زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
 زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است ... سهراب سپهری

 

من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
.....
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟ سهراب سپهری

 

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است سهراب سپهری


 من‌ از نوشتن‌ می‌ترسم‌. با ترس‌ به‌ زیبایی‌ و هنر نزدیک‌ می‌شوم‌.  سهراب سپهری

 

.....من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.... سهراب سپهری

 

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

دیرگاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است. سهراب سپهری

 

..نقش هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود... سهراب سپهری

 

...کسی نیست، بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت  میان دو دیدار قسمت کنیم. سهراب سپهری

 

به باغ همسفران
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید... سهراب سپهری

 

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم. سهراب سپهری
 

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند. سهراب سپهری

 

خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا. سهراب سپهری

 

ماه بالای سر آبادی است
اهل ابادی در خواب است
باغ همسایه چراغش روشن,
من چراغم خاموش.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است. سهراب سپهری

 

شب بود و چراغک بود.
شیطان ، تنها، تک بود.
باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.
بویی نه براه.
ناگاه
آیینه رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب.
خاک سایه در خواب.
زمزمه ای می مرد.بادی می رفت، رازی می برد  سهراب سپهری

 

سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
وکف دست زمین
گوهر ناپیدائی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید... سهراب سپهری

 

آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
رزن زیبایی آمده لب رود .... سهراب سپهری

 

مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست ... سهراب سپهری

 

باز آمدم از چشمه خواب کوزه تر دردستم
مرغانی می خوانند نیلوفر وا میشد کوزه تر بشکستم
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم... سهراب سپهری

 

آری ما غنچه یک خوابیم
غنچه خواب ؟ ایا می شکفیم ؟
یک روزی بی جنبش برگ
اینجا ؟
نی در دره مرگ
تاریکی تنهایی
نی خلوت زیبایی
به تماشا چه کسی می اید چه کسی ما را می بوید
...
و به بادی پرپر ...؟
...
و فرودی دیگر ؟ سهراب سپهری

 

صبحی سر زد مرغی پر زد یک شاخه شکست خاموشی هست
خوابم برد خوابی دیدم تابش آبی در خواب لرزش برگی در آب
این سو تاریکی مرگ آن سو زیبایی برگ اینها چه آنها چیست ؟ انبوه زمان چیست ؟
این می شکفد ترس تماشا دارد آن می گذرد وحشت دریا دارد .... سهراب سپهری

 

تهی بود نسیمی
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای
لب بود و نیایشی
من بود و تویی
نماز و محرابی سهراب سپهری

 

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور

و ....

وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است  سهراب سپهری

 

 دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟... سهراب سپهری

                     

زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست مثلا این خورشید... سهراب سپهری

 

روزی خواهم آمد، وپیامی خواهم آورد
در رگها، نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد:ای سبد هایتان پر خواب
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید
خواهم آمد، گل سرخی به گدا خواهم داد ..... سهراب سپهری

 

به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچشتان جای است
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشدۀ دورترین بوتۀ خاک
روی شن ها هم
نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپۀ معراج شقایق رفتند
پشت هیچسان، چتر خواهش بازاست
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم وآهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من  سهراب سپهری

 

  چیز ها دیدم در روی زمین : کودکی دیدم، ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پر پر میزد
نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت .... سهراب سپهری

 

 ...و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه .. سهراب سپهری

 

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
.......
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.... سهراب سپهری

گلچین اشعار علی صالحی

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! علی صالحی

 

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها
که اشتباه نمی‌کنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند
بعضی هم به دریا نمی‌رسند.
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد! علی صالحی

 

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل
خوب است
مثل همین باران بی سوال
که هی می بارد ... علی صالحی

 

بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم
غصه هامان گوشه گنجه بی کلید
مشقهامان نوشته
تقویم تمام مدارس در باد
و عید یعنی همیشه همین فردا
نه دوش و نه امروز ... علی صالحی

 

نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن! علی صالحی

 

وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشینیم
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
می‌نشینیم برای خودمان قصه می‌گوئیم
تا کبوترانِ کوهی از دامنه‌ی رویاها به لانه برگردند علی صالحی

 

گوش کن دوستِ من!
او که شمشیرش به اَبر می‌رسد،
در زندگی هرگز هیچ گُل سرخی نبوییده است... علی صالحی

 

در این دنیای دَرَندَشت
هر چیزی به نحوی بالاخره زندگی می‌کند.
باران که بیاید
بید هم دشمنی‌های خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد. علی صالحی

 

سادگی را
من از خوابِ یک پرنده
در سایه‌ی پرنده‌یی دیگر آموختم... علی صالحی

 

دیروز را دانسته آمدیم
امروز ندانسته عاشقیم
و فردا روز را ... ای رِندِ مانده بر دوراهیِ دریا و دایره
خدا را چه دیده‌ای! علی صالحی

 

به هر که گفت
تعبیر زندگی شکل صبور همین شقایق است
شک خواهم کرد

از هر که گفت بیا برای بیداریِ دریا دعا کنیم
پرهیز خواهم کرد،
یا پا به پای زائری که بگوید بلای ستاره دور،
شب از خواب این زاویه به روز خواهد رسید،
همسفر نخواهم شد.

پناه بر تو ای فهم فراموشی!
حالا بیا برای رسیدن به آرامش
نزدیکترین نامهای کسان خویش را بیاد آوریم! علی صالحی

 

سفره‌ی دلِ مرا در باد، کسی گشوده نخواهد یافت.
من خوابِ یک ستاره‌ی صبور
زیر بالش ابرهای راحله دیده‌ام،
یا باد می‌آید و آسمان را خواهد رُفت،
یا شاید کرامتی شد و باران آمد... علی صالحی

 

تنها محض خاطر تو، به تو می‌گویم
خواهانِ خاکستر این سمندری اگر
در بادهای رو به شمال و بر بام گریه تماشایم کن!
من با هزار چشم تشنه از بی‌تابیِ تماشا،
بدهکارِ شبِ آسمانی پر ستاره‌ام... علی صالحی

 

برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی ست
چقدر ... علی صالحی

گلچین اشعار ملک‌الشعرای بهار

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید ملک‌الشعرای بهار

 

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ ملک‌الشعرای بهار

 

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست ملک‌الشعرای بهار

 

ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم
آیین محبت و وفا می‌دانیم
زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش
کآنها همه می‌روند و ما می‌مانیم ملک‌الشعرای بهار

 

شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه‌ای
که در آن بود مردم بسیار
دانهٔ جوز در زمین می‌کاشت
که به فصل بهار سبز شود
گفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
« مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند» ملک‌الشعرای بهار

 

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست
کار ایران با خداست...
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست
مملکت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست
کار ایران با خداست
کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست
کار ایران با خداست...
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه
خون جمعی بی‌گناه
ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟
کار ایران با خداست... ملک‌الشعرای بهار

 

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟... ملک‌الشعرای بهار

 

برو کار می‌کن، مگو چیست کار
که سرمایهٔ جاودانی است کار ملک‌الشعرای بهار

 

رخ تو دخلی به مه ندارد
که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم
که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم
که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان
ولی چه حاصل؟ نگه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی
که ملک دل پادشه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر :
« بهار مسکین گنه ندارد؟» ملک‌الشعرای بهار

 

اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد...
تو پاک باش و برون آی بی‌حجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد... ملک‌الشعرای بهار

 

دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند...
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند...
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند... ملک‌الشعرای بهار

گلچین اشعار آقاسی


با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما آقاسی

 

مسلمـــان نمــــــایان تکنـوکــرات
ره آوردتان چیست به جز منکرات
شما گـــــــر نماینـــده مردمیـــد
چرا مات و مبهوت و سر در گمید
شمایی که دین را به نان می دهیـد
کجــــا در ره عشق جـان می دهیــد... آقاسی

 

میرسد از راه مردی از دیار آشنایی
بر زبانش مهربانی در نگاهش روشنایی
روشنایی می دهد خورشید را برق نگاهش
می گذارد آسمان هر روز پیشانی به راهش
می رسد مهدی به دستش تیغ سرخ اقتدار
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار آقاسی

 

مسلمان بی نمازی، ناسپاسیست
نماز اول قدم در خود شناسیست...
نماز آرام جان مومنین است
ستون آسمان پیمای دین است
خوشا آنان که داعم در نمازند
تمام عمر قائم برنمازند آقاسی

 

شیعیان فرهنگ عاشورا چه شد
پرچم خون رنگ عاشورا چه شد
کیست تا پرچم به دوش خون کشد
شیعه را از خواب خوش بیرون کشد... آقاسی

 

ای که هر دم دم ز حیدر میزنی
بر یتیمــــان علــــی سر می زنی
شاهـد اقبـــــال در آغوش کیست
کیسه نان و رطب بر دوش کیست
کیست آن کس کز علی یادی کند
بر یتیمـان مــن امــــــــدادی کند
دست گیرد کودکـان درد را
گرم سازد خانه های سرد را
ای جوانمردان جوانمردی چه شد
شیوه رندی و شبگـــردی چه شد
شیعگی تنها نماز و روزه نیست
آب تنها در میان کــــوزه نیست
کاسه را پر کن ز آب معرفت
تا درو جوشد شراب معرفت
بادۀ ممــــا رزقنــاهـــــم بنــوش
ینفقون بنیوش و در انفاق کوش
هم بنوش و هم بنوشان زین سبو
لـن تنالـــــوا البـر حتــی تنفقــــوا
جستجویی کن سبـــوی باده را
شستشویی کن به می سجاده را
ای مسلمان زاده بعد از هر اذان
رکعتی تنهی عن الفحشا بخـــوان
گر نمــــازت ناهی از منکر شود
از اذانت گوش شیطان کر شود
هر سحـر دست نیایش باز کن
بیخود از خود تا خدا پرواز کن
بال مرد حق بود دست دعا
لیس الانسان الا ما سعـــی آقاسی

 

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد
به مکّه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه‌ی عطفی به اوج آیینم
کدام گوشه‌ی مشعر، کدام کنج منا
به شوق وصل تو در انتظار بنشینم
روا مباد که بر بنده‌ات نظر نکنی
روا مباد که ارباب جز تو بگزینم
چو رو کنی به رهت، درد و رنج نشناسیم
ز لطف روی تو دست از ترنج نشناسیم آقاسی

 

ای که هر دم دم زحیدر می زنید
بر یتیمان علی سر می زنید
بر یتیمان علی پرداختن
بهتر از هفتاد مسجد ساختن
یا علی امروز تنها مانده ایم
در هجوم اهرمن ها مانده ایم
یا علی شام غریبان را ببین
مردم سر در گریبان را ببین
گردش گردونه را بر هم بزن
زخم های کهنه را مرهم بزن
مشک ها در راه سنگین می روند
اشک ها از دیده رنگین میروند
مشکهای خسته را بر دوش گیر
اشک ها را گرم در آغوش گیر آقاسی

 

خبر آمد خبری در راه است
سر خوش آن دل که از آن آگاه است
شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید... آقاسی

 

گفت خداوند جهان آفرین
بنده من لا ... الکافرین
قوم به حج رفته بالانشین
لکه ننگید به دامان دین
پشت به آداب خدا کرده اید
این چه دکانیست که وا کرده اید
دین که متاع سر بازار نیست
سیم و زر و درهم و دیتار نیست... آقاسی

 

به آوای خروسان سحر خیز
سحر سر میزند از خواب برخیز
به آب دیده دل را شستشو کن
پس آنگه جانب معشوق رو کن
مساجد خانه نور سرورند
تجلی گاه آیات حضورند
زجا برخیز هنگام حضور است... آقاسی

گلچین اشعار مولوی

بشنـو این نی چون شکــایت می‌کـــنـد
از  جـداییــهـــا  حکـــــایت  مـــی‌کــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا  مـــــرا  ببریــــده‌انـد
در نفیــــــرم  مــــــرد و زن  نالیـــــده‌انـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا  بگـــویــم  شـــرح  درد  اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از  درون  مـن  نجســت  اســـرار  مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست...
مولوی

 

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل  ای وای دل  ای وای مـــــا
مولوی

 

مــن  غلام  قمــرم ، غیـــر  قمـــر  هیــــچ  مگو
پیش مـــن جــز سخن شمع و شکــر هیچ مگو
سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر ، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت
آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هیچ مگو
گفتــم :ای عشق مــن از چیز دگــر می ترســم
گــفت : آن  چیـــز  دگـــر  نیست  دگـر ، هیچ  مگو
من  به  گــوش  تـــو  سخنهای  نهان  خواهم  گفت
ســر بجنبـــان کـــه بلـــی ، جــــز که به سر هیچ مگو
قمـــری ، جـــــان  صفتـــی  در  ره  دل  پیــــــدا  شـــد
در  ره  دل  چـــه  لطیف  اســت  سفـــر  هیـــچ  مگــو
گفتم : ای دل چه مه است ایــن ؟ دل اشارت می کرد
کـــه  نـــه  اندازه  توســت  ایـــن  بگـــذر  هیچ  مگو
گفتم : این روی فرشته ست عجب یا بشر است؟
گفت : این غیـــر فرشته ست و بشــر هیچ مگو
گفتم :این چیست ؟ بگو زیر و زبر خواهم شد
گــفت : می باش چنیــن زیرو زبر هیچ مگو
ای نشسته در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو،رخت ببر،هیچ مگو
گفتم:ای دل پدری کن،نه که این وصف خداست؟
گفت : این  هست  ولـــی  جان  پدر  هیچ  مگو
مولوی

 

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو  همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا  در چــه هوایید
گــر صـــورت  بی‌صـــورت  معشـــوق  ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده  بـــــار  از  آن  راه  بـــدان  خـــانه  بـــرفتیــــد
یــک  بـــار  از  ایـــن  خانــه  بــر  این  بام  برآیید
آن  خانــــه  لطیفست  نشان‌هـــاش  بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
مولوی

 

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو  پیمانــه شـو
باید  کـــه  جملــه  جــان  شــوی  تا  لایق  جانان  شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو...
مولوی

 

هلـــه  نومیـــد  نباشی  کـــه  تـــو  را  یـــار  بــراند
گـــرت  امروز  بـــراند  نــه  کـــه  فـــردات  بخواند
در  اگر  بر  تو  ببندد  مرو  و  صبر کـــن  آن جا
ز پس صبر تـــو را او به ســـر  صـــدر  نشاند
و اگــر  بر تو ببندد  همه  ره‌ها  و  گذرهــا
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
مولوی

 

ای دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن  وز هر دو جهانم بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان...
مولوی

 

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی
سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا
نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی
مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا
قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی
قنــد  تـــویی  زهـــر  تــویی  بیــــش  میـــازار  مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضــه اومیــد تویـــی راه  ده  ای یــار مرا
روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی
آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا
دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی
پختـــه تویی  خـــام تــویی  خـــام  بمگـــذار  مرا
این  تن  اگـــر کـــم  تــندی  راه  دلــم  کــم  زندی
راه  شــدی  تــا  نبــدی  ایـــن  همـــه  گـــفتار  مرا
مولوی

 

عـــــالم همـــه دریــا شـــود دریـــا ز هیبت لا شـــود
آدم  نماند  و  آدمی  گــــر  خــــویش  بـــا  آدم  زند
دودی بـــرآید از فلک نــی خلق مـــاند نــی ملـــک
زان  دود  ناگــــه  آتشی  بر  گــــنبد  اعظم  زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهــان وین سـور بر ماتم زند
گـــه  آب  را  آتش  بــرد  گــه  آب آتش را خــورد
گــه مــوج دریای عــدم بـــر اشــهب و ادهـــم زند
خورشیـد  افتــد  در  کـــمی  از  نـــور  جان  آدمی
کـــم پـرس از نامحـــرمان آنجا کـــه محرم کـم زند...
مولوی

 

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه  ز خاکم  نه  ز آبم  نه  از  این  اهــــل  زمــــانم
خـــرد پـــوره  آدم  چـــه  خبـــر  دارد  از  ایــن  دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم...
مولوی

 

بـــی همگــــان بســـــر شـــــود  بی تـو  بســـــر  نمـــی شــــود
داغ  تـــــو  دارد  ایــــن  دلـــــم  جــــای  دگـــــــر  نمــــی شـــود
دیـــده  عقــــل  مســـت  تــــو  چـرخــــه  چـــرخ  پســـت  تــــو
گــــوش  طـــرب  بــــه دســت تــــو بــی تـــو بســـر نمی شود
جـــان  ز تــــو  جــوش  مـــی کند  دل  ز تـــو  نـوش  می کند
عقـــل خـــــروش مــــی کنــد بـــی تــــــو بســـر نمـی شــود
خمـــــر مـــن  و  خمـــــار مـــن  بــــاغ  مـــن  و  بهـــار مــــن
خـــواب مـــن  و  خمــــار مــــن  بــی تـو  بســر ن می شود
جـــاه و جلال  مــن  تـــویی  ملکت  و  مــــال  مـــن  تـویی
آب  زلال  مــــن  تــــویی  بــــی  تــــو  بســــر  نمی شـود
گـــــاه  ســــوی  وفــــا  روی   گــــاه  ســوی  جفــــا  روی
آن  منــی  کـــجا  روی  بـــی  تــــو  بســـــر  نمی شـــود
دل  بنهنـــد  بــــر کنـــی  تـــوبـــــه  کــننـــــد  بشــکنــی
ایــن همــه خــود تـــو میکنی بــی تو بســر نمی شــود
بی  تـــو  اگـــر  بســـر  شدی  زیــر  جهــان  زبر  شدی
باغ  ارم  سقــر  شــدی  بــی تــو  بســر  نمــی شـود
گــــر تـــو ســری قــدم شـوم  ور تــو کفی  علم شوم
ور بــــروی عــــدم  شــــوم  بی تـو  بسـر  نمی شود
خــواب مــــرا ببستــــه ای  نقـــش مــرا بشسته ای
وز همـــه ام گسسته ای بــی تــــو بسر نمی شود
گـــر  تـــو  نباشی  یار من  گشت  خراب کــار مــن
مــونس و غمگـــسار مـــن  بی تو بسر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
ســر ز غـم تو چون کشم  بی تو بسر نمی شود
هر چه بگویم ای صنم  نیست جـدا ز نیــک و بـد
هم تو بگو  ز لطف خود  بی تو بسر نمی شود
مولوی


تا از تو جدا شده ست آغوش مــرا
از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فراموش نه ای
از بهر خـدا مکن فراموش مرا  مولوی

 

دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است مولوی

 

اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد مولوی

 

ای نرگس پر خواب ربودی خواب
وی لاله سیـراب ببردی آبم
ای سنبـل پرتاپ ز تو در تابم
ای گوهر کمیاب تو را کی یابم؟ مولوی

 

قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست
قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست
چنین من و ماست بیخبر از من و ما است  مولوی

 

گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت  مولوی

 

گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
جانست ز آسیاش سنگ زیرین
این صورت بی‌قرار بالایین است  مولوی

 

من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست مولوی

 

هر ذره که در هوا و در هامونست
نیکو نگرش که همچو ما مجنونست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست
سرگشته خورشید خوش بیچونست  مولوی

 

بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی‌جنبش عشق در مکنون نشود  مولوی

 

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل
گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل  مولوی

 

بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست  مولوی

 

بیرون ز جهان و جان یکی دایه‌ی ماست
دانستن او نه درخور پایه‌ی ماست
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست  مولوی

 

چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست  مولوی

 

در دایره‌ی وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانه‌ی اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست  مولوی

 

درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه‌ی دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست  مولوی

 

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت  مولوی

 

بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش، معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
این جمله بهانه و همه مقصود اوست  مولوی

 

برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
ماننده‌ی حاجیان به کعبه و به عرفات
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر
آخر حرکات شد کلید برکات مولوی

 

آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است
انصاف بده چه لایق آن دهن است
شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز
این بی‌نمکی ز شور بختی منست  مولوی

 

آن خواجه که بار او همه قند تر است
از مستی خود ز قند خود بیخبر است
گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی
نی گفت ندانست که آن نیشکر است  مولوی

 

آن سایه‌ی تو جایگه و خانه‌ی ما است
وان زلف تو بند دل دیوانه‌ی ما است
هر گوشه یکی شمع و دو سه پروانه است
اما نه چو شمع که پروانه‌ی ما است  مولوی

 

آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا
زان می‌سوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا  مولوی

 

از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه که خورشید از او شرمنده‌ست
بی‌شرم بود مرد چه بی‌شرمیها  مولوی

 

از حال ندیده تیره ایامان را
از دور ندیده دوزخ آشامان را
دعوی چکنی عشق دلارامان را
با عشق چکار است نکونامان را مولوی

گلچین اشعار حسین پناهی

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم  حسین پناهی

 

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...  حسین پناهی

 

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ... حسین پناهی

 

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟... حسین پناهی

 

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟ حسین پناهی

 

نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام ! حسین پناهی

 

ما چیستیم ؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش میکند! حسین پناهی

 

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه  حسین پناهی

 

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم حسین پناهی

 

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت حسین پناهی

 

به من بگویید
فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟ حسین پناهی

 

انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟! حسین پناهی

 

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ... حسین پناهی

 

نیستیم !
به دنیا می آییم
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم ...
و بعد
دوباره باز
نیستیم  حسین پناهی

 

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو ! حسین پناهی

 

ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید. حسین پناهی

 

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟ حسین پناهی

گلچین اشعار وحشی بافقی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید... وحشی بافقی

 

دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم
رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم...
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی
بی‌کیسه‌ی بازار چه سود و چه زیانیم...
شیریم سر از منت ساطور کشیده
قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانه‌ای از شعله ما داغ ندارد
هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است
اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم  وحشی بافقی

 

 شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند  وحشی بافقی

 

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم  وحشی بافقی

 

در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است... وحشی بافقی

 

سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که می‌نگری هست چاره‌ای
درد محبت است که درمان پذیر نیست... وحشی بافقی

 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست... وحشی بافقی

 

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است... وحشی بافقی

 

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد وحشی بافقی

 

چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به وحشی بافقی

 

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود وحشی بافقی

 

یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را  وحشی بافقی

 

گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد
ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال
هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد وحشی بافقی

 

جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد
لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد
رحمی که به این غمزده‌اش بود نماندست
لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشه‌ی چشمی که به ما داشت ندارد وحشی بافقی

 

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد وحشی بافقی

 

پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است وحشی بافقی

 

المنة لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بسته‌ی امیدی و نی خسته‌ی بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشه‌ی نان بس بود و پاره گلیمی... وحشی بافقی

گلچین اشعاربرتولت برشت

می گویند:زمانی که داری، بخور، بنوش و شادباش.
اما چگونه می توانم بخورم و بیاشامم
هنگامی که می دانم
آن چه را که خوردنی است
از دست گرسنه ای ربوده ام
و تشنه ای به لیوان آب من محتاج است برتولت برشت

 

پسرم می پرسد :
چرا باید ریاضی بخوانم ؟
دلم می خواهد بگویم لازم نیست
بی خواندن هم خواهی دانست دو تکه نان
بیش از یک تکه است.... برتولت برشت

 

آقای نخست وزیر مشروب نمی خورد
آقای نخست وزیر دود نمی کشد
آقای نخست وزیر در خانه ای حقیر اقامت دارد
ولی بیچارگان حتی خانه ی حقیری هم ندارند .

کاش گفته می شد :
آقای نخست وزیر مست است
آقای نخست وزیر دودی است
اما حتی یک فقیر میان مردم نیست. برتولت برشت

 

تو میگویی: مدت دراز امیدوار بودم.دیگر نمی توانم
امیدوار باشم

به چه دل بسته ای؟
به اینکه جنگ،آسان است؟
این سخن مقبول نیست
روزگار ما از آنچه می انگاشتی بدتر است
روزگار ما چنین است:
اگر ما کاری را مردانه انجام ندهیم معدومیم.
اگر نتوانیم کاری کنیم که هیچ کس از ما انتظار ندارد
از دست رفته ایم
دشمنان منتظرند 
تا خسته شویم
هنگامی که نبرد در شدیدترین مرحله است
و جنگجویان در خسته ترین حال
جنگجویانی که خسته ترند
شکست خوردگان صحنه ی نبردند برتولت برشت

 

در کتابهای کهن آمده است که فرزانه کیست
آنکه خود را از کشمکشهای جهان دور نگاه می دارد
عمر کوتاه را بدون بیم به سر می آورد
از زور بهره نمی جوید
بدی را با نیکی پاسخ می دهد
و آرزوهایش را فراموش می کند
اما اینهمه را من نمی توانم
به راستی که در روزگاری تیره زندگی می کنم... برتولت برشت

 

زور، می گوید: آنچه هست این گونه خواهد ماند
هر صدائی جز صدای حاکمان خاموش!...
لیک بسیاری به خیل بردگان، نومید، می گویند:
آنچه می خواهیم ما هرگز نمی آید...
هان و هان تا زندگی باقی است واژۀ هرگز نباید گفت
آنچه محکم بود دیگر نیست
آنچه هست اکنون، این چنین دیگر نخواهد ماند.
حاکمان آنگه که حرف خویش بس کردند
حرف ِ محکومان شود آغاز.
پس، که را یارای آن باشد که «هرگز» بر زبان آرد؟
دیرپائی ستمکاران، متکی بر کیست؟
بی گمان بر ما.
محو استیلای جباران، متکی بر کیست؟
همچنان برما.
ای فرو افتاده، برپا خیز!
ای سپر انداخته، بستیز!
کیست بتواند ببندد راه بر آن کس که از وضع خود آگاه است؟
پس، تودۀ مغلوب امروزین، فاتح فردا ست
وان زمان، «هرگز»، بی گمان «امروز» خواهد شد. برتولت برشت

 

ای دوست ، از پرسیدن شرم مکن!
مگذار که با زور ، مجبور به پذیرفتن شوی.
خود به دنبال اش بگرد!
آن چه را که خود نیاموخته یی، انگار کن که نمی‌دانی...  برتولت برشت

 

با مردم، مهربانم
به سنت ایشان، کلاهی اطو شده بر سر می‌گذارم
می‌گویم:آنها جانوران بسیار گندی هستند
و می‌گویم:مهم نیست. من خود نیز چنینم... برتولت برشت

 

تنگ غروب،مردان را گرد خود می‌آورم
ما یکدیگر را "نجیب‌زاده" می‌نامیم
آنها پاهایشان را روی میز من دراز می‌کنند
و می‌گویند:"وضع ما بهتر خواهد شد."و من
نمی‌پرسم:کی؟ برتولت برشت

 

صورت حسابت را خودت جمع بزن
این تویی که باید بپردازی اش
روی هر رقمی انگشت بگذار
و بپرس: این برای چیست؟  برتولت برشت

 

به همه آن چیزها که حس می کنی
به همه آن چیزها که احساسشان می کنی کمترین اهمیتی نده
گفته است بدون تو نمی تواند زندگی کند تو اما بیاندیش که در دیدار دوباره
تو را به جا خواهد آورد؟!...
لطفی در حقم کن و خیلی زیاد دوستم نداشته باش
از آخرین باری که دوستم داشتند به بعد حتی کمترین محبتی ندیدم برتولت برشت

 

برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شده ای؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری؟ بازوان مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است؟ خوش می گذرد؟
برایم بنویس، آن ها چه می کنند؟ دلیریت پا برجاست؟
برایم بنویس، چه کار میکنی؟ کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر می کنی؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم!
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی، نمی توانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی، چیزی ندارم که بخوری.
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام. برتولت برشت

 

در حالی که ما نیز آگاهیم
حتی نفرت از فرودستان هم
چهره را زشت میکند
حتی خشم از ستم نیز
صدا را خشن می سازد
نتوانستیم خود،انسان باشیم... برتولت برشت

 

من در روزگاری تیره زندگی میکنم
در روزگاری که سخن گفتن ساده،نشان بیخردی است
و پیشانی بی چین،نشان بی تفاوتی
آری،آنکه می خندد خبر فاجعه را دریافت نکرده است... برتولت برشت

گلچین اشعار رودکی

گر بر سر نفس خود امیری، مردی

بر کور و کر، ار نکته نگیری، مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری، مردی رودکی

 

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود

حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان

خاطر به زار غم پراگنده شود رودکی

 

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی رودکی

 

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل

بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم

این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل رودکی

 

در منزل غم فگنده مفرش ماییم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم

عالم چو ستم کند ستمکش ماییم

دست خوش روزگار ناخوش ماییم رودکی

 

ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو! رودکی

 

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی! رودکی

 

چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه

با نیک و بد دایره درباخت کجه

هنگامهٔ شب گذشت و شد قصه تمام

طالع به کفم یکی نینداخت کجه رودکی

 

در رهگذر باد چراغی که تراست

ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست! رودکی

 

با آن که دلم از غم هجرت خونست

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب

هجرانش چنینست، وصالش چونست؟ رودکی

 

جایی که گذرگاه دل محزونست

آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند

مجنون داند که حال مجنون چونست؟ رودکی

 

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد

هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

روزی که ترا نبینم آن روز مباد رودکی

 

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند رودکی

 

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سراپای جهان با دل تنگ

شد دست ز کار و رفت پا از رفتار

این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ رودکی

گلچین اشعار ایرج جنتی عطائی

تو اگر میداستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی ایرج جنتی عطائی

 

شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست ایرج جنتی عطائی

 

تو نمی دانی
چگونه خدا را
تیرباران می کنند
تا شیطان ها را بترسانند .
چگونه گل ها را گردن می زنند
و کبوتران را داغ .
چگونه خونِ نفت
در رگِ جوی هایِ طمع
دَلَمه می بندد .
چگونه درختان دار می شوند
و دست ها تازیانه .
و ایران چگونه
- تکه تکه می شود
زیرِ ساطورِ وحشت ... ایرج جنتی عطائی

 

بگذار سربازان
بچه ها را
تیرباران کنند
که هر فرمانِ “آتش”
اعتراف به
حضورِ ظلمت است ... ایرج جنتی عطائی

 

برای من که در بندم
چه اندوه آوری ای تن
فراز وحشت داری
فرود خنجری ای تن
غم آزادگی دارم
به تن دلبستگی تا کی ؟
به من بخشیده دلتنگی
شکستن های پی در پی
در این غوغای مردم کش
در این شهر به خون خفتن
خوشا در چنگ شب مردن
ولی از مرگ شب گفتن
چرا تن زنده و عاشق
کنار مرگ فرسودن
چرا دلتنگ آزادی
گرفتار قفس بودن
قفس بشکن که بیزارم
از آب و دانه در زندان
خوشا پرواز ما حتی
به باغ خشک بی باران... ایرج جنتی عطائی

 

با توام ، با تو که دستت
دست دنیا ساز رنجه
با توام با تو که بغضت
معنی آواز رنجه
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه
اگه این باغ برهنه
باغ تاراج تگرگه
اگه بی پناهی گل
رنگ بی پناهی ماست
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست
رو تن سخت درختا
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق
مرگ باغ ، مرگ بهار نیست ایرج جنتی عطائی

 

شعر من از عذاب تو ، گزند تازیانه شد
ضجه ی مغرور تنم ، ترنم ترانه شد
حماسه ی زوال من ، در شب تلخ گم شدن
ضیافت خواب تو را ، قصه ی عاشقانه شد
برای رند در به در ، این من عاشق سفر
وای که بی کرانی حصار تو کرانه شد... ایرج جنتی عطائی

 

ضیافت های عاشق را
خوشا بخشش ، خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق
برای گم شدن در یار
چه دریایی میان ماست
خوشا دیدار ما در خواب
چه امیدی به این ساحل
خوشا فریاد زیر آب
خوشا عشق و
خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن
خوشا از عاشقی مردن
اگر خوابم اگر بیدار
اگر مستم اگر هوشیار
مرا یارای بودن نیست
تو یاری کن مرا ای یار
تو ای خاتون خواب من
من تن خسته را دریاب... ایرج جنتی عطائی

 

به خاطر آور ، که آن شب به برم
گفتی که : بی تو ، ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری ، شکسته بین ما
گریه می کنم
با خیال تو
به نیمه شب ها
رفته ای و من
بی تو مانده ام
غمگین و تنها
بی تو خسته ام
دل شکسته ام
اسیر دردم
از کنار من
می روی ولی
بگو چه کردم
رفته ای و من آرزوی کس
به سر ندارم
قصه ی وفا با دلم مگو
باور ندارم ایرج جنتی عطائی

 

تو کدوم کوهی که خورشید
از تو چشم تو می تابه
چشمه چشمه ابر ایثار
روی سینه ی تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق ، اما زلاله
مثل اینه پاک و روشن
مهربون مثل خیاله
کاش از اول می دونستم
که تو صندوقچه ی قلبت
مرهمی داری برای
زخم این همیشه خسته
کاش از اول می دونستم
که تو دستای نجیبت
کلیدی داری برای
درای همیشه بسته
تو به قصه ها می مونی
ساده اما حیرت آور
شوق تکرار تو دارم
وقتی می رسم به آخر ... ایرج جنتی عطائی

 

آدم خیلی حقیره بازیچهء تقدیره
پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره
حتی خود تولد آغاز راه مرگه
حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه
آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم
با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دویدیم
تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم
تا خنده رو ببینیم از گریه آینه ساختیم... ایرج جنتی عطائی

 

برای خواب معصومانه ی عشق
کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت
کمک کن با تن هم پل بسازیم
کمک کن سایه بونی از ترانه
برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه
برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو
میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن... ایرج جنتی عطائی

 

تو فکر یک سقفم
یک سقف بی روزن
یک سقف پا برجا
محکم تر از آهن
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شبها لباس ما باشه
سقفی اندازه ی قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف اینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف با تو از گل
از شب و ستاره می گم
از تو و از خواستن تو
میگم و دوباره می گم
زندگیمو زیر این سقف
با تو اندازه می گیرم
گم می شم تو معنی تو
معنی تازه می گیرم ... ایرج جنتی عطائی

 

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه ، بودنت امنیته
تو از کدوم سرزمین ، تو از کدوم هوایی
که از قبیله ی من ، یه آسمون جدایی
اهل هر جا که باشی
قاصد شکفتنی ... ایرج جنتی عطائی

گلچین اشعار گروس عبدالملکیان

دریای بزرگ دور
یا گودال کوچک آب
فرقی نمی کند
زلال که باشی
آسمان در توست گروس عبدالملکیان

 

دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد  گروس عبدالملکیان

 

ما
کاشفان کوچه‌ی بن‌بستیم
حرف‌های خسته‌ام داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند گروس عبدالملکیان

 

پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش خواب دیگری ببیند! گروس عبدالملکیان

 

گرگ، شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند
بلند شو پسرم!
این قصه برای نخوابیدن است گروس عبدالملکیان

 

به شانه‏ام زدی
که تنهایی‏ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده‏ای؟!
تکاندن برف
از شانه‏های آدم‏برفی؟ گروس عبدالملکیان

 

می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم... گروس عبدالملکیان

 

درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن! گروس عبدالملکیان

 

ندیده ای؟!
همان انگشت که ماه را نشان می داد
ماشه را کشید... گروس عبدالملکیان

 

گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.... گروس عبدالملکیان

 

چه فرقی می کند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من
چه فرقی می کند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان
آغاز می شود گروس عبدالملکیان

 

هر نتی که از عشق بگوید
زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست گروس عبدالملکیان

 

دروغ دیواری است
که هر روز صبح آجرهایش را می چینی
بنای بی حواس من!
در را فراموش کرده ای گروس عبدالملکیان

 

زنبورها را مجبور کرده ایم
از گل های سمی عسل بیاورند
و گنجشکی که سال ها
بر سیم برق نشسته
از شاخه درخت می ترسد... گروس عبدالملکیان

 

فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی ست گروس عبدالملکیان

 

موسیقی عجیبی ست مرگ.
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند گروس عبدالملکیان

گلچین اشعار محمدرضا عبدالملکیان

جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟...  محمدرضا عبدالملکیان

 

دوباره این سوال را از هم می پرسیم
مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
که این همه قلاب می اندازیم
در آب؟! محمدرضا عبدالملکیان

 

حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد محمدرضا عبدالملکیان

 

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
 آغاز کن مرا محمدرضا عبدالملکیان

 

با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود محمدرضا عبدالملکیان

 

دل روشنی دارم ای عشق!
صدایم کن از هرچه می توانی....
صدا کن مرا از صدف های باران،
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن،
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو!
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد؟
مرا می شناسی تو ای عشق؟؟؟
من از آشنایان احساس آبم!
همسایه ام مهربانیست!  ...
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت!!!
من نمی گویم!!
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند!!!
من نمی گویم!!
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند:
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست!!!  محمدرضا عبدالملکیان

 

چقدر آئینه تاریک است!
چقدر گم شده بودم،
چقدر بی حاصل!
چقدر باور باران مرا نباریده است!
چقدر دور شدم از اشاره ی خورشید،
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است!!
کجا تمام شدم از عبور نیلوفر؟؟
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟؟
چراغ در کف من بود!
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید؟؟
چگونه هیچ نگفتم؟؟
چگونه تن دادم؟؟؟
چقدر شیوه ی خواهش مچاله ام کرده است!!!!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت!!
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست!!
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد!!
چقدر بیگانه است!!
همیشه عاطفه می ترسید،
چفدر سفره ی تزویر رنگ در رنگ است!! ... محمدرضا عبدالملکیان

 

اهل آبادی همشیه مثل درختند،
به غیر سبز نمی گویند،
مدام می بخشند!
و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست، چگونه باید کاشت!!... محمدرضا عبدالملکیان

 

مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
آشناتر شد
سایبان از بید مجنون٬
روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران٬یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار از رازی بهاری شد... محمدرضا عبدالملکیان

 

ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم!!
اگر روی لبخند یک بوته آتش کشیدم!!
اگر سنگ را دیدم اما،
در آئین احساس و آواز گنجشک نفس های سبزینه را حس نکردم!!
اگرماشه را دیدم اما هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد!! ...چرا روشنی را ندیدم؟؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند؟؟... محمدرضا عبدالملکیان

گلچین اشعار فروغ فرخزاد

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم  فروغ فرخزاد

 

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست  فروغ فرخزاد

 

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد  فروغ فرخزاد

 

هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد فروغ فرخزاد

 

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد  فروغ فرخزاد

 

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم  فروغ فرخزاد

 

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود  فروغ فرخزاد

 

من نمی خواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذرها  فروغ فرخزاد

 

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟  فروغ فرخزاد

 

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو  فروغ فرخزاد

 

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل  فروغ فرخزاد

 

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک   فروغ فرخزاد

 

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را  فروغ فرخزاد

 

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟  فروغ فرخزاد

 

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن   فروغ فرخزاد

 

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی  فروغ فرخزاد

 

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را  فروغ فرخزاد

 

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم   فروغ فرخزاد


 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند  فروغ فرخزاد

 

می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش  فروغ فرخزاد

 

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید   فروغ فرخزاد

 

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را  فروغ فرخزاد

 

کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است  فروغ فرخزاد

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر  فروغ فرخزاد

 

تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم  فروغ فرخزاد

 

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را  فروغ فرخزاد

 

فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو میماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو میخواندم  فروغ فرخزاد

 
رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه وجنونم کشانده بود  فروغ فرخزاد
 

شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم  فروغ فرخزاد

 

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست  فروغ فرخزاد

 

بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش  فروغ فرخزاد

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد  فروغ فرخزاد

 

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم  فروغ فرخزاد

 

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد  فروغ فرخزاد

 

در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست   فروغ فرخزاد

 

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری
به بهاری دیگر   فروغ فرخزاد

 

لحظه ها را دریاب
چشم
فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست   فروغ فرخزاد

 

این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود  فروغ فرخزاد

گلچین اشعار سعدی

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست 
پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند 
گو رخت منه که بار می‌باید بست سعدی

 

گل که هنوز نو به دست آمده بود 
نشکفته تمام باد قهرش بربود
بیچاره بسی امید در خاطر داشت 
امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ سعدی

 

چون ما و شما مقارب یکدگریم 
به زان نبود که پرده‌ی هم ندریم
ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز 
عیب تو نگویم که یک از یک بتریم سعدی

 

آیین برادری و شرط یاری 
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم 
از غایت دوستیم دشمن داری سعدی

 

روزی گفتی شبی کنم دلشادت 
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت 
وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟ سعدی

 

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد 
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست سعدی

 

نادان همه جا با همه کس آمیزد 
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش 
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد سعدی

 

مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند
قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند
فردای قیامت به گناه ایشان را 
شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند سعدی

 

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد 
در وهم نیاید که چرا می‌بخشد
بخشنده نه از کیسه‌ی ما می‌بخشد 
ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد سعدی 

 

حاکم ظالم به سنان قلم 
دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند
گله ما را گله از گرگ نیست 
این همه بیداد شبان می‌کند
آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق 
فهم ندارد که زیان می‌کند
چون نکند رخنه به دیوار باغ 
دزد، که ناطور همان می‌کند  سعدی

 

گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بی‌قیمت اگر کاسه‌ی زرین بشکست 
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود سعدی

 

با گل به مثل چو خار می‌باید بود
 با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود
خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود 
در پرده روزگار می‌باید بود سعدی

 

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش
گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش
نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش 
از دولت بختش همه نیک آید پیش سعدی

 

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ 
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست سعدی

 

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت
همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست 
دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد سعدی

 

سخن گفته دگر باز نیاید به دهن 
اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن 
که چرا گفتم و اندیشه‌ی باطل باشد سعدی

 

چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور 
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار
هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم 
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار سعدی

 

مگسی گفت عنکبوتی را 
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک  سعدی

 

چو می‌دانستی افتادن به ناچار 
نبایستی چنین بالا نشستن
به پای خویش رفتن به نبودی 
کز اسب افتادن و گردن شکستن؟ سعدی

 

ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی 
هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
شکرانه‌ی زور آوری روز جوانی 
آنست که قدر پدر پیر بدانی سعدی

 

گدایان بینی اندر روز محشر 
به تخت ملک بر چون پادشاهان
چنان نورانی از فر عبادت 
که گویی آفتابانند و ماهان
تو خود چون از خجالت سر برآری 
که بر دوشت بود بار گناهان
اگر دانی که بد کردی و بد رفت
بیا پیش از عقوبت عذرخواهان سعدی

تغییر نکنید!


تغییر نکنید!
بخاطر اینکه آدمها دوستتان داشته باشند!
خودتان باشید ...
و بدانید آدمهایی که لیاقتتان را دارند،
خودِ واقعی شما را دوست خواهند داشت ...

گلچین اشعار حبیب یغمایی

تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را
بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را
کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را
به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را
وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند
به اسم ابلهـی رسم وفـا و مهـربانی را  حبیب یغمایی

 

خواجه در بند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است
در بحور عدم عروض افتاد
بحث ما ابلهان در اوزان است
فاعلاتن مفاعلن چه کنی؟
شعر را طبع و ذوق میزان است حبیب یغمایی

 

کس در این خانه جاودان نزید
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد،پراکند، ریزد
بام ها، سقف ها و ایوان هم
نه همین خانه فقیر فرو
اوفتد، بلکه قصر سلطان هم
بنماند زمین و آنچه در اوست
آسمان و آفتاب تابان هم
بشکافند و منفجر گردند
زهره و ماه و مهر و کیوان هم
می شود در نوشته چون طومار
کوه ها، بحرها، بیابان  هم
روزی این دهر گشته است آغاز
روزی آخر رسد به پایان هم
این خبرها همین، نه من گویم
در حدیث آمده است و قرآن هم حبیب یغمایی

 

ایران عزیز خانه ماست
میهن، وطن، آشیانه ماست
این خانه شش هزار ساله
از ماست به موجب قباله
از کورش و اردشیر و دارا
این ملک رسیده است ما را... حبیب یغمایی

 

در میان آفتاب گرم سوزان پای لخت
ره سپردن تشنه لب، بی آب، تنها در کویر
گوشه ویرانه ای بی توشه افتادن مریض
ساختن بالین زخشت، از خاک گستردن سریر
سوختن از هجر یاری نوجوان یکدور عمر
ساختن با وصل زالی پیرتر از چرخ پیر
با تشبهای گوناگون شدن با دست غیر
گاه ملت را وکیل و گاه دولت را وزیر
هست آسانتر بعالی همتی کز بهر شغل
گردد از دون فطرت بالانشین منت پذیر
جان سپارم برهت بینمت ارباردگر
تارخ و قامت زیبای توام در نظر است
درخم زلف تو آنگونه گرفتار شدم
من ترا از همه خوبان جهان خواهم و بس
هیچکس نیست خریدار تو چندان که منم
ای بسا دیده و دل کزپی تست اما نیست
باد آنروز که بادیده نمناک تو دل
مهربانست و دلارام و وفادار حبیب حبیب یغمایی

 

عهد کردم که جز از این نکنم کاردگر
نتوانم نگرم قامت و رخسار دگر
که نیفتاده در این دام گرفتاردگر
گرچه باشند بخوبی چه تو بسیاردگر
من بهای تو شناسم نه خریدار دگر
دل بیدار دگر دیدة بیدار دگر
راز میگفت و نبدحاجت گفتاردگر
نتواند بگزیند به از این بار دگر حبیب یغمایی

 

امروز که ای ستوده فرزند
هستی تو بر این سرا خداوند
«غافل منشین نه وقت بازی است
وقت هنر است و سرفرازی است»
از پا منشین و جا نگه دار
گر سربدهی سرا نگهدار
این پند شنو زخانه بر دوش
ورخانه بودخرابه مفروش حبیب یغمایی

 

دلم خواهد بدانسو پر بگیرم
نگار خویش را در بر بگیرم
بیندازم ز سر چادر نمازش
در آویزم به گیسوی درازش
بدوزم چشم بر جشم سیاهش
بخوانم راز عشق از هر نگاهش
در آویزم به بالای بلندش
فرو گیرم ز تن نیلی پرندش
نهم لب بر لب عنابی او
ببوسم گونه مهتابی او
سر او را نهم بر سینه خویش
بگویم غصه دیرینه خویش... حبیب یغمایی

 

من نمی خواهم که بعد از مرگ من افغان کنند
دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمی خواهم که فرزندان و نزدیکان من
ای پدر جان ! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
من نمی خواهم پی تشییع من خویشان من
خویش رااز کار وا دارند و سرگردان کنند
من نمی خواهم پی آمرزش من قاریان
با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند
من نمی خواهم خدا را گوسفندی بیگناه
بهر اطعام عزادارن من قربان کنند
من نمی خواهم که از اعمال نا هنجار من
ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند
آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس
من نمی خواهم مرا آلودۀبهتان کنند
جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست
خود اگر ناپاک تن را طعمۀ نیران کنند
در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند حبیب یغمایی

گلچین اشعار نظامی

بسم‌الله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم  نظامی

 

ای همت هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
آنچه تغیر نپذیرد توئی
وانکه نمردست و نمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به

ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم
یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچاره‌گان
قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بیکسی ما ببین
بر که پناهیم توئی بی‌نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت 
درگذر از جرم که خواننده‌ایم
چاره ما کن که پناهنده‌ایم  نظامی

 

خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدائی تو راست
پناه بلندی و پستی توئی
همه نیستند آنچه هستی توئی
همه آفریدست بالا و پست
توئی آفریننده‌ی هر چه هست
توئی برترین دانش‌آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
چو شد حجتت بر خدائی درست
خرد داد بر تو گدائی نخست...  
توئی کافریدی ز یک قطره آب
گهرهای روشن‌تر از آفتاب
تو آوردی از لطف جوهر پدید
به جوهر فروشان تو دادی کلید  
نبارد هوا تا نگوئی ببار
زمین ناورد تا نگوئی ببار
جهانی بدین خوبی آراستی
برون زان که یاریگری خواستی..
ز گرمی و سردی و از خشک و تر
سرشتی به اندازه یکدیگر
چنان برکشیدی و بستی نگار
که به زان نیارد خرد در شمار
مهندس بسی جوید از رازشان
نداند که چون کردی آغازشان
نیاید ز ما جز نظر کردنی
دگر خفتنی باز یا خوردنی
زبان برگشودن به اقرار تو
نینگیختن علت کار تو
حسابی کزین بگذرد گمرهیست
ز راز تو اندیشه بی‌آگهیست نظامی

 

خوشا روزگارا که دارد کسی
که بازار حرصش نباشد بسی
به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود
جهان می‌گذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگی
نه بذلی که طوفان برآرد ز مال
نه صرفی که سختی درآرد به حال
همه سختی از بستگی لازمست
چو در بشکنی خانه پر هیزم است
چنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان  نظامی

 

به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چاره‌سازی به خود در مبند 
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد 
که ایزد خود امیدواری دهد نظامی

 

به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار
سرآهنگ پیشینه کج رو کند
نوائی دگر در جهان نو کند
به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری
بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری
چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوان پیکری دیگر آرد بدست
بدینگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پیرایه‌های کهن
زمان تا زمان خامه‌ی نخل بند
سر نخل دیگر برآرد بلند  نظامی

 

دلا تا بزرگی نیاری به دست
به جای بزرگان نشاید نشست
بزرگیت باید در این دسترس
به یاد بزرگان برآور نفس
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهسته‌دار
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد به باغ
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند... نظامی

 

فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
اگر بی‌عشق بودی جان عالم 
که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست 
کرش صد جان بود بی‌عشق مردست
نروید تخم کس بی‌دانه عشق 
کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست 
که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی 
و از آنجا خاست اول بت‌پرستی
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ 
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی 
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه 
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند 
نه آهن را نه که را می‌ربایند
هران جوهر که هستند از عدد بیش 
همه دارند میل مرکز خویش  نظامی

 

در عشق چه جای بیم تیغ است 
تیغ از سر عاشقان دریغ است
عاشق ز نهیب جان نترسد 
جانان طلب از جهان نترسد... نظامی

 

بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فراموش کنم  نظامی

 

بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را
میی گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است  نظامی

 

آن پیر خری که می‌کشد بار 
تا جانش هست می‌کند کار
آسودگی آنگهی پذیرد 
کز زیستن چنین بمیرد ... نظامی

 

کبکی به دهن گرفت موری 
می‌کرد بر آن ضعیف زوری
زد قهقهه مور بیکرانی 
کی کبک تو این چنین ندانی
شد کبک دری ز قهقهه سست 
کاین پیشه من نه پیشه تست
چون قهقهه کرد کبک حالی 
منقار زمور کرد خالی
هر قهقهه کاین چنین زند مرد 
شک نه که شکوه ازو شود فرد
خنده که نه در مقام خویش است 
در خورد هزار گریه بیش است... نظامی

 

خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامه‌ای بر ما نوشتی
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم
تو با چندان عنایت‌ها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرم‌های تو ما را کرد گستاخ
و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را
من آن خاکم که مغزم دانه تست
بدین شمعی دلم پروانه تست
توئی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم زافرینش بر گزیدی
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم در آموز  نظامی

 

بزرگا بزرگی دها بی کسم
توئی یاوری بخش و یاری رسم
نیاوردم از خانه چیزی نخست
تو دادی همه چیز من چیز توست
عقوبت مکن عذر خواه آمدم
به درگاه تو روسیاه آمدم
سیاه مرا همه تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید
سرشت مرا که آفریدی ز خاک
سرشته تو کردی به ناپاک و پاک  
خداوند مائی و ما بنده‌ایم
به نیروی تو یک به یک زنده‌ایم
هر آنچ آفریده است بیننده را
نشان میدهند آفریننده را نظامی

گلچین اشعار جلیل صفربیگی

بر هر چه به غیر عشق پا بگذارید
دست دل خویش در حنا بگذارید
عاشق بشوید، مردم! عاشق بشوید
یک نام خوش از خویش به جا بگذارید جلیل صفربیگی

 

یک عمر درون خویش تکرار شدم
در گوشه ای از خودم تلنبار شدم
گنجشک به خواب رفته بودم دیشب
امروز ولی  کلاغ  بیدار  شدم جلیل صفربیگی

 

خوب و بد اشتباه را بگذارید
شیطان و من و گناه را بگذارید
می‌خواهم از این به بعد، آدم باشم
لطفا سر من کلاه را بگذارید جلیل صفربیگی

 

با عشق طلسم گرگ را میشکنیم
شب-این قفس سترگ-را میشکنیم
هرچند تبر به دوشمان نیست ولی
یک روز بت بزرگ را می شکنیم جلیل صفربیگی

 

هر چند که خسته ایم از این حال نیا!
شرمنده! اگر ندارد اشکال نیا!
ما خط تمام نامه هامان کوفی است
آقای گلم زبان من لال نیا! جلیل صفربیگی

 

هر چند که بیمار تو هستیم همه
دیوانه ی دیدار تو هستیم همه
بین خودمان بماند آقا عمری است
انگار طلب کار تو هستیم همه جلیل صفربیگی

 

هر روز به ما اگر که سر هم بزنی
بر ریشه ی خواب ما تبر هم بزنی
آقا تو که خوب می شناسی ما را
زنگ در خانه را اگر هم بزنی... جلیل صفربیگی

 

یک عمر تو زخم های ما را بستی
هر روز کشیدی به سر ما دستی
شعبان که به نیمه می رسد آقا جان!
ما تازه به یادمان می آید هستی! جلیل صفربیگی

 

هم چاه سر راه تو باید بکنیم
هم اینکه از انتظار تو دم بزنیم
این نامه ی چندم است که می خوانی
داریم رکورد کوفه را می شکنیم جلیل صفربیگی

 

فریاد حسین را شنیدیم همه
از کوفه به سوی او دویدیم همه
رفتیم به کربلا ولی برگشتیم
از شمر امان نامه خریدیم همه جلیل صفربیگی

 

این سنگ خدایان که تبر می شکنند
روزی که بیایی از کمر می شکنند
بردار تبر را و بزن ابراهیم!
بت های بزرگ زودتر می شکنند جلیل صفربیگی

 

در اوج یقین اگرچه تردیدی هست
در هر قفسی، کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در شب یعنی...
توی چمدان ماه، خورشیدی هست جلیل صفر بیگی

 

چندی است که سخت از خودم لبریزم
آن گونه که باید از خودم بگریزم
انگار که شیر آب هرزی هستم
چک چک چک چک به پای خود می ریزم جلیل صفربیگی

 

در زد کسی انگار که مهمان داریم
در سفره گرسنگی فراوان داریم
امروز  پدر  ابر  زیادی  آورد
مانند همیشه شام باران داریم جلیل صفربیگی

 

انگار همیشه جای یک تن خالی ست
این بار کسی نیست نه!اصلن خالی ست
یک نیمکت نشسته دارم  در خود
جای دو نفر همیشه در من خالی ست جلیل صفربیگی

 

این چشم دریده چشمه ی  فریاد است
پژواک سکوت سنگ ها در باد  است
با من به چه چیز زندگی خیره شده
این آینه ای که کور مادر زاد است؟ جلیل صفربیگی

 

لنگه های چوبی در حیاطمان
گرچه کهنه اند و جیر جیر می کنند
محکمند !
خوش به حالشان
که لنگه ی همند ..... جلیل صفربیگی

 

تخمی از لانه بیرون می افتد
و می شکند
زندگی
بچه گنجشکی را غافلگیر می کند! جلیل صفربیگی

 

از پل های زیادی پریده ام
در رودخانه های بسیاری غرق شده ام
بارها
شاخ به شاخ شده ام با زندگی
بارها
گلوله خورده ام
و بارها
مرده ام
عشق
از من یک بدل کار حرفه ای ساخته است جلیل صفربیگی

 

پرواز چه لذتی دارد
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی جلیل صفربیگی

 

مانند علفهای لب مردابیم
خوابیم و همیشه تا کمر در خوابیم
مرگ آمده است زندگی را بخورد
ما هم گاهی کرم سر قلابیم جلیل صفر بیگی

 

در حنجره های  ما  صدا را بفشار
صوت و سخن و حرف و هجا را بفشار
تاریکی از این قشنگ تر می خواهی؟
ای  مرگ  بیا  گلوی  ما را بفشار جلیل صفربیگی

گلچین اشعار خلیل جوادی

معنی  حمـــــد را  نمــی دانیـــــــم
و نمــــــــاز غفیـله می خـــــوانیـــم
بسکه در گـــــوشه ای دعـا خواندیم
کاروان پیش راند و مــــا  مـــانــدیــم...
خلیل جوادی

 

رفیق قـــــافـله پنهــــان نمـــوده خنجر تزویر
که روی گـرده ی من چشم عبرتی بگشاید
زبـــــــان شکوه که آبستن است داغ دلم را
چگـــونه می شود از ســوز درد شعله نزاید
چه شد صلابت طوفان ،خدای نوح کجا رفت
کـه گــــرد فاجعه از روزگــــــار مــــــا بزداید
خلیل جوادی

 

خواستم چیزی بگویم دیــــر شد
واژه هایم طعــمه ی تکفیــر شـد
قصه ی نـــا گفته بسیار است باز
دردهـــا خـروار خــروار است بـــاز
دستها را باز در شبـــهای ســـرد
هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها
می رسد ته مانده ی بشقابــــها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ
قصّـه هــای خوب رفت از یادهـــا
بی خبر مـــاند یم از بـــنیادهــــا
صحبت از عدل و عدالت نابجاست
ســــود در بازار ابن الو قــتهاست

گفته ام من دردهـــا را بارهـــــــا
خسته ام خسته از این تکرارهـــا
ای کــــه می آیدصدای گــریه ات
نیمه شـــبها از پس د یوار هـــــا
گــــیر خواهد کــــرد روزی روزیت
در گلـــوی مــال مـردم خوارهـــا
من بــه در گفتم ولیکن بشنو ند
نکته هـــا را مـو به مو دیوارهــــا
خلیل جوادی

 

چه کسی طعنه زد سیاوش را ؟
چـــه کسی بر فروخت آتش را؟
ما که سهراب را کفن کــــردیم
خود خیانت به خویشتن کردیم
چــه سر انجام نـاخـوشی دارد
آنکـــه رسم پســر کُشی دارد
مــــا همه در میـــان مـردابیم
فاجعه سر رسید و در خوابیم
مرد میدان این کشاکش کـو ؟
غیــــرت بازوان آرش کــــــو؟
خلیل جوادی

 

ای آب ندیـده هــا و آبی شده هــا
بی جبهه و جنگ انقلابی شده ها
مدیون شب حمله ی جــانبـــازانید
ای بر سر سفره آفتابی شده هـا
خلیل جوادی

 

من غیــــرت بازوان آرش بــــودم
باپنجه ی مرگ در کشاکش بودم
ای مدعیان گرم چه کاری بودیــد
آن روز کــه من مـیان آتش بـودم
خلیل جوادی

 

در  ره  عشق  مـــرام  دگـــــری  می بـــــــاید
سر  پــر شـــور  و  دل  شعله وری  می بـــاید
عیب  پروانـــه  نگـــــویید  کـــه  در  آتش  رفت
شرط عشق است که بر جـان شرری می باید
عافیت  آفت  جـــان  است ، جنونـــــــا  مددی
رهـــــرو  دشت  بلارا  خطـــری  می بـــــــــاید
خانه ی دوست به قاف است، بلند است، بلند
بهر  پرواز  چــو عنقـای  پری  می بـــــــــــــاید
عـــاشقان هستی خـــود پیشکش او کـــردند
دست خـــــالی نتـــوان رفت سری می بـــاید
وهم خـــامیست امـــــان نـــــامه بگیرد سقا
شمس را در همه دوران قمـــــری می بـــاید
آسمان ، از چـه نشستی به تمـاشا  آن روز
تــــا ابـد  چشم  تــورا  پلک تری می بـــــاید
خلیل جوادی

 

از موج خیز حـــادثه مـــارا گـــزیــر نیست
اینجــا کسی به فکـر صغیر و کبیر نیست
از بیم آن که بـــــــــاد ، مبـــــادا تبر شود
بید کنـــار بــاغچه هم سر به زیـر نیست
خود خواهی و ریا به که خیرات می کنند؟
از این جهات هیچ کس اینجـا فقیر نیست
چــــاقـــو کشـان شهر بـریدند بــــارهـــا
گوش کـــر مرا کـــه نصیحت پذیـر نیست
باید شبی به بیشه ی شیران سفـر کنم
مداحی شغـال که در شـان شیـر نیست
خلیل جوادی

 

چنـان حکایت نـــــان طـــاق کرد طاقت مارا
که بی جدال شکستند استقــــامت مــــارا
و دستمان که تهی بــــود مــاند بر سر زانو
کـــه روز گــــــــار پذیرا نشد صداقت مــارا
غرور زخمی من بی قرار می شود امشب
به گوش بـــــــاد بخوانند اگــر حکایت مـــارا
به چند ریشه ی زائد شدیم زاهد و مویی
به بــــاد داد ز بی ریشگی اصـالت مــــارا
ز قطره ای که به بامی چکیده بود شنیدم
که آسمان خدا می کشد خجـــالت مــــارا
به گـــــرد بـــــاد بگویید بی امـــان بشتابد
به خـــود بپیچد و بالا بَــرَد شکایت مــــارا
هراسناکم از آن لحظه ای که روز قیامت
به خشم دور بریزند بــــــار طــــاعت مارا
و مطربان جهنم به زخمه هــای مکافات
به شعله ای بنوازند ساز قـــــامت مـارا
خلیل جوادی

 

جهنم خُلق تنگ و خــوی زشت است
بخند ای غنچــه تـــا اردیبهشت است
شراب و شــعر و عشق و ســاز و آواز
به هر جا جمع شد آنجا بهشت است
خلیل جوادی

 

لبخندت از بلـــــور باید بــــــــاشد
چشمت دریــــــای نور باید بـاشد
اصلا  می دانی  این همه زیبـایی
از نـــا محرم به دور بـــاید باشد ؟
خلیل جوادی

 

یک ثـانیه گرم و چند ساعت سردی
هی می روی و دوباره بر می گردی
بــــا آمـدن تــــو اشک هـم می آید
با این اوصـــاف ، عین دنـدان دردی
خلیل جوادی

 

ماهی تو، که بربام شکوه آمده است
آیینه  ز دستت  به ستوه  آمده است
خورشید اگر  گرم تماشای تو نیست
دلگیر نشو  ز پشت کـوه  آمده است
خلیل جوادی

 

این روزها که این همه کم فکر می کنیم
آیا به عشق و عاطفه هم فکر می کنیم؟
احســــاس را  معامله کـــردیم بـــــا غذا
دیگـر فقط ، فقط به شکم فکر می کنیم
مـارا مجال درک قلم نیست ، بی گمـان
بسیارمان  به ترک قلم  فکـر  می کنیم
وقتی همه  برای پس از مرگ  زنده ایم
هستی گذاشته،به عدم فکر می کنیم
شادی کنیم ،  هیــزم خشک جهنمیم
از ترسمان به گریه و غم فکر می کنیم
افکار ما،به زعم شما،کفر مطلق است
گاهی اگر به لحظه و دم فکر می کنیم
خلیل جوادی